بگذار تا بگریم...
بعضی وقتها از شدت دلتنگی مثل دختر بچه ای چهار پنج ساله ام . خودم می فهمم که بهانه می گیرم خودم می فهمم که باید بروم یک گوشه ای با موهای مجعد شانه نشده ، دست و پاهای خاکی ، پیرهن خال ریز زرشکی بنشینم هق هق گریه کنم . روی زانویم سرم باشد روی شانه ام دستی که از دست های من بزرگتر است . گرمای انگشتهایش را حس کنم ولی سرم را بلند نکنم که ببینمش مبادا دستش را بردارد مبادا برود بیرون و بگوید پاشو برو صورتت را بشور .بس کن گریه نکن. دختر خوب که گریه نمی کند . می خواهم با همان صورت نشسته که گریه دو تا رودخانه رویش کشیده بنشینم همان جا . آن قدر که کنارم بنشیند. و چند لحظه بعد ناگهان روی زانوهایش من نشسته باشم . با انگشتهای مهربانش چانه ام را بدهد بالا و بگوید من را نگاه کن ببینم . من خجالت بکشم .او روی دو روخانه ی لاغر صورتم ماهی بکشد . من کمرنگ بخندم بخواهم فرار کنم . محکم تر نگهم دارد توی آغوشش . برویم پای حوض رودخانه را بشوید از صورتم ، غم را بشوید از صورتم . در سکوت پر از کلمه شانه بیاوریم شاخه شاخه گیسهای پریشان را با هم ببافیم . اندازه ی دو شاخه گندم زیبا شوم . نفس عمیق بکشم و قفسه ی سینه ام از آخرین لرزش بغضها و هق هق ها با تکانی ناگهانی خالی شود . خاطرش جمع شود .آرام بلند شود برود دنبال کارهایش بفهمم اما نترسم . توی عکس لبه ی درگاه من نشسته باشم به نقاشی رودخانه و ماهی ها و دلم آرام باشد . گیسهایم رام . از دختربچه های دلتنگ بهانه گیر گاهی همین که نپرسند چرا گریه می کنی خوب است . اگر بپرسید نمی گذارند بغلشان کنید .اگر دلیل نبودن تان را توضیح بدهید نمی گذارند آن دو رودخانه ی لاغر گل آلود را از صورتشان بشویید . نمی توانند نقاشی کنند .کتاب بخوانند .خوابشان نمی برد با مدادهای نقاشی در دست .نمی توانید بروید و مطمئن باشید خوب می شوند کمی تنها که باشند . بیدارشان نکنید که بروند سرجای شان بخوابند . همان جایی که با رد نوازش شما با بوی شما خوابشان برده بهترین و امن ترین نقطه ی دنیاست .