من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

بایگانی

خوف و حزن و هزینه

يكشنبه, ۳۱ شهریور ۱۳۹۸، ۰۶:۴۶ ب.ظ

 

از خودم پرسیدم : چرا آدمها حتی آدم های قوی الذهن باید به جایی برسند که از عشق بترسند؟ از زیاده از حد دوست داشته شدن؟ اصلا بگو ببینم  این حد را چه کسی معلوم می کند؟ به خودم جواب دادم: نباید از عشق ترسید، نباید ترس در جان آدم عاشق به نحوی رخنه کند که موش های کثیف ضعف، ریسمان ایمان و یقین را در جای جای قلب او بجوند . این ریسمان این مولود عشق،  دنباله ی همان رگ گردنی ست که باریتعالی می گوید از آن هم به ما نزدیکتر ست . بله ! عقل ناکامل و کوچک من هم می فهمد این ریسمان ریسمان مهمی ست و این رگ، رگی بس حساس . می دانم نگهداری از آن توام با خوف و حزن و هزینه است ، اما قائل به این هم نیستم که تا تقّی به توقّی خورد این رگ را رها کنیم به امان خدا همچون شیلنگ آبی که در فضای سبز نامهمی رها می کنند باغبان ها و می روند دنبال کارشان و وقتشان را به کارهای مهم تری از وظایف و تعهداتشان  اختصاص می دهند .

 

در جواب سوال دومم درباره چرایی ترس بعضی ها از زیاده از حد دوست داشته شدن،  اول کمی مکث کردم ،بعد اشکهای سرازیر به سمت چانه ام را با سر آستینم پاک کردم و مثل بچه ها بعد از ساعتها گریه همراه با دم و بازدمی معلول،به طرزی سوزناک دل زدم و دوباره به طرزی سوزناک تر بغض کردم . در جواب سوال سومم درباره ی تعیین حدود دوستداری ،ابتدای امر ناسزا گفتم به هر کسی که این حد و حدود دانی ِ گلدرشت را در کله ی بی صاحب ما شرقی هاجوری تعبیه کرد که انگار وحی منزل است هر حد تعریف شده ای . والدین مان هم ما را خیلی به احتیاط و سفت چسبیدن هر چه داریم تشویق کرده اند تا به شهامت داشتن و میل پاکیزه ی به دست آوردن های عالی و آلی .من نمی دانم اشرف مخلوقات با پینوکیوی  دست ساز ژپتو چه فرقی دارد پس؟ حد بالا رفتن دست، فلان قدر ،حد تکان خوردن پلک، بهمان قدر ، حد تپیدن قلب این اندازه حد اتساع روح آن اندازه ، حد دلبستن سه پیمانه خون دل، حد دل کندن چهار پیمانه خون ِجان و ...

 

بخدا من کار و زندگی دارم ها! ‌‌(اتفاقا کلی کار و زندگی عقب مانده هم دارم و دارند از بخش های مهمی از زندگی اجتماعی ام پرتم می کنند بیرون )این جمله را برای آنهایی می نویسم که شاید ته دلشان بگویند عجب آدم بیکاری که خودش برای خودش سوال طرح می کند و خودش هم جواب می دهد  و بعد هم چیزی در مایه های همان ضرب المثل زشت و باردِ : خود گویی و خود خندی / عجب مرد هنرمندی! به ذهنشان متبادر می شود 

 

 

نه ! به قرآن مجید قسم من هم کار و زندگی دارم اما همه را تعطیل می کنم در ساعتها و روزهایی که به پرسش ها و پاسخ های بسیاری فکر کنم . هزاران پرسش مسیر زندگی و احساس و دریافت ما از جهان را شکل می دهند .‌ بدون این جواب و سوال ها چوب بیشتری لای چرخ های حرکتم احساس می کنم ، کُند و بی مصرف می شوم ، انبان غذا و غریزه .

 

 شتاب برای بدست آوردن مدارک و در آمدها و نسبت های لازمه ی زندگی روتین بشری،خانوادگی، شهروندی و هم وطنی خیلی راه به تعالی مقصود از حیات ستوده ی بشری نخواهد برد اما درنگ در ارکان هستی و ارکان وجودی چرا ، می تواند راهگشا و تسهیلگر باشد. مسلما من اگر زودتر مدارک عالیه ی تحصیلی و کاری فراهم کنم اگر بچه ای بار بیاورم که ای ولله داشته باشد اگر تعداد دفعات همخوابگی دهن پر کنی را با فردی که جان و تنم به یک اندازه برایش در می رود ،تجربه کرده باشم که در جمع زنان همچون توفیقی خاص و چشم بقیه را کور کن از آن یاد کنم ، بله مسلما بسیار محظوظ و خوشبخت دیده خواهم شد اما من با این هستی کارهای بیشتری دارم چون هستی با من کارهای بیشتری دارد و متاسفانه سن حضور در زندگی ضرب در میانگین عمر زنان ایرانی از نوع غمدار، رقم منصفانه و پر مجالی به دست نمی دهد . دارم دائما از سمتش به میدان دعوت می شوم ، هستی را می گویم. نشانه ها به سمتم سرازیرند حتی وقتی از ناحیه ی ظاهری جسم آنقدر ضعیف و پر درد شده ام که نای قدم از قدم برداشتن بعد از فرود آمدن از تخت  بی شکوه درمانگاه را ندارم .

 

...  اما خودم می دانم که من هنوز از جوانی ام چیزهایی مانده هنوز وقتی عطری دلخواه را نفس می کشم پستان هایم نشانه های خوبی برای برجسته به نظر رسیدن زندگی از خودشان نشان می دهند و ران هایم انگار به کَفل ِ مادیانی .پریشان  یال و زیبا و سرکش  متصل باشند ، می توانند ساعتها بی آنکه بلرزند، رمیده حال بدوند و محکم باشند و دانه های معطر از خودشان در هوا بپراکنند و اینها که می گویم ورای حرکت های به امر استروژن است و شهوت های زود انزال ِ به پر و پای عریانی ِجسمی دلخواه پیچیدن .

 

من هزارها اسب بخار زنم بالقوه و یک ارزن امکانات بروز ، مجال حضور! می دانم و از نفس این دانستن غمگینم ، نه از روی اینکه مثل پسرهای دبیرستانی وقتی صبح های سرد زمستان نمی دانند لباس زیری که در آن محتَلِم شده اند را روی کدام طناب رخت آویزان کنند که از چشم‌ها دور بماند، به تکلف می افتند و خودشان را بابت آش واقعا نخورده و دهان واقعا سوخته به باد فحش می گیرند .

 

مدتی ست با کلیه ی اثرات باقی مانده از واکنش های عاشقانه در وجودم، مهربانم حالا چه این اثرات در روح و روانم نقش ببندند بر اثر یک کلمه ، یک جمله ، یک نگاه ،چه از اندام های زنانه ام سر بزنند بر اثر یک بوسه ، یک نوازش یک معاشقه ی طولانی معرکه و یا خواب و خیال همه ی این مواردی که گفتم .

مدتی ست لباس هایم را همه ی لباس هایم را بسیار دوست دارم .در لباس های من تنی رفت و آمد می کند که روحی عاشق در آن نهفته است به گاه ِ گریه به گاهِ لبخند به گاهِ رخوت های سرمستانه .

 

اگر منی که خُلقم به شدت پایین است و کم حوصله ام و عادت به تعویض پر تکرار لباس دارم را چند روز متوالی در یک لباس دیدید ، شک نکنید در آن لباس هیات بهتری از آدم بودن خودم ، زن بودن خودم داشته ام و سختم می آید از ابزاری که من را در آن هیات همراهی کرده جدا بشوم . مخلص کلامِ به این طویلی آنکه: یک نکته از این معنی گفتیم و همین باشد . 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۸/۰۶/۳۱
... دیگری

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی