آنَک پس از تونل ..
از تونل آخر که رد شدیم کوه های تا گردن در مه یکهو رفتند و انگار پرتاب شدیم به قسمت دوم یک فیلم در فضایی دیگر .اول به خراسان شمالی خوش آمدیم و محض دلخوشی هنوز قسمتی از درختها و سرسبزی ها به شکل پراکنده و جسته و گریخته در اکوسیستم های متفاوت از شمال دیده می شدند بعد که تابلوها گفتند به خراسان رضوی خوش آمدیم دیگر کلا ورق برگشت . فصلی عوض نشده اما رنگ های خراسان رنگ های دیگری ست . در اقلیم من خورشید با قطعیت می تابد و خبری از مردهای شلوارک پوش و مایو به تن سوار بر موتورها و اسب ها نیست، خبری از زنان با قهقه های بلند و و ران های عریان در آب نیست و بچه هایی که تا دیر وقت ِشب توی ماسه ها قلعه و کاسه و کوزه و آدمک بسازند .تابلوها پر از گنبد و گلدسته اند و اذکار و اوراد مختلف بر در و دیوارها خودنمایی می کنند . زن ها در خیابان های مرکزی شهر اغلب با چادرهای سیاه و مردهاشان با چهره های مذهبی در ترددند . ماشین را کشیدیم کنار که ناهار را با همسفران در رستورانی معروف و رسمی بخوریم . اینجا به جز حومه هایش دیگر خبری از آن رستوران های ساحلی و پر بزن و برقص تا صبح نیست.من به سختی توی ماشین وسط وسیله ها و سوغات ها لباس آستین بلندتری پوشیدم و چارقد زیادی گل گلی ام که مثل زنهای شمالی در مزارع چای به سرم بسته بودم را تبدیل کردم به آبی ساده و پیاده شدم . سی و اندی سال در مشهد زندگی کردن به من آموخته است که باید قواعد این شهر را در همه ی زمینه های اجتماعی ، سنتی، مذهبی ، کامل اجرا کرد و دنبال چون و چرایش نبود، در غیر این صورت زیادی توی چشمی و طبعا آرامش نداری . توی رستوران دو دختر جوان با دو پسر جوان نشسته بودند و ناهار می خوردند و نگاه های سنگین زیادی به سمت شان بود که زن و شوهر نیستند و مناسباتشان خیلی راحت است سر میز . حالا محمود آباد که بودیم حتی دخترک از من پرسید که چرا پلیس این آدمها که تا صبح توی کنسرت ساحلی می رقصند و واضح مشروب می خورند را نمی گیرد ؟ مگر اینجا جزیی از ایران نیست؟ طول می کشد تا دخترک بداند ایران از خیلی جهات خانه ی اضداد است . دیروز ظهر مرد ترشی فروش گفت ما شمالی ها هی می آییم مشهد زیارت شما مشهدی ها هی تشریف می یارید دریا سیاحت ، همه سر تکان دادیم و واکنش دیگری نداشتیم . امروز ظهر دخترک از تونل که رد شدیم گفت : اگه همین کوه بزرگه بین گلستان و خراسان نباشه بوی دریا تا ما می رسه و بارون زیاد می یاد .گفتم بگیر بخواب منم که بچه بودم توی ذهنم خواهش کرده بودم از فرهاد کوهکن تا قد این کوه رو کوتاه کنه . خندید، خندیدم و به تابلوی گرمه و جاجرم نگاه کردم ، به سربازهای آفتاب سوخته ی دم در پاسگاه با تفنگ های دراز و کلاه های چرکمرد . از فردا باید از حال و هوای سفر بیرون بیایم و پرتاب شوم به فضای کاری ام که در همین چند روز نبودنم آدمها و همکارانم کلا عوض شده اند و کسانی جدید آمده اند که نمی شناسمشان غیر از یکنفرشان که از دوستان دشمن شده ی قدیم است !همیشه همین است سنگین بار و خسته از هر تونلی که رد می شویم آن طرف چیزهای متفاوتی در انتظارمان است .