ما در این شهر غریبیم و در این ملک فقیر
فردا صبح اجبارا به سفری می روم که دلخواهم نیست، آمادگی اش را ندارم و همسفرانش را نمی پسندم و هیچ حوصله شان را ندارم .از طرف دیگر دلمشغولی ها و نگرانی هایی کاری، تحصیلی و عاطفی دارم که نمی توانم رهایشان کنم و راهم را بگیرم و بروم . همه ی اینها به اضافه ی رنجوری ها و داغدیدگی های اخیر سبب ساز اضطراب عظیمی در وجودم شده اند که نمی توانم مهارش کنم . دیشب بعد از یک ساعت خواب با کابوس و فشار تهوع شدید از خواب پریدم تا صبح توی راهرو بین دستشویی و اتاق خواب سرگردان بودم . خوابم می آید و هنوز کلی کار نکرده دارم و با کمترین صدا و اتفاق پیش پا افتاده ای به هم می ریزم . مثل دختر بچه ای که هراسیده سرم را کرده ام زیر پتو و بی صدا گریه می کنم . نمی خواهم بروم حتی اگر پنجره های آن ویلای لعنتی شبانه روز رو به امواج آفتاب خورده ی خزر باز شوند . یا باید تنها سفر کنم یا با آنکه دلم بخواهد از این قِسم سفر رفتن بیزار دارم . همسفران ،جمعی مرفه الکی خوشند که برای انتخاب از روی مِنوی غذا دقایقی طولانی معطل می کنند ،آمدن یک پشه به داخل اتاق فاجعه ای ست برای شان و هر یک ساعت یک بار می پرسند خب دیگه بگو و من خرمالویی گَسم که چیزی برای تعریف کردن ندارم نه جوک بلدم نه شطرنج و نه بازی های موبایلی را و اسم فامیل بازی کردن هم برایم ذوق مرگی ایجاد نمی کند ! من مدتهاست در شهر خودم غریبم نمی توانم از غربتی به غربت دیگر بروم و در جمع اغیار لبخند بزنم . کاش صدایی امروز به من می گفت : نگفتمت مرو آنجا که آشنات منم ؟
پانوشت :
۱. حلالم کنید و اگر تونستید دعا. ببخشید شکوائیه نوشتم شما محرمید .
۲.این هم نمای مختصری از دیدگان اینجانب است که گمانم خبر می دهد از سِر ّ درون و باقی قضایا ولیکن هیچ بنی بشری مراعاتش را نمی کند .
۳. یادتون نرم .
۴.دوستتون دارم