فراخنای جهان بر وجود ما تنگ است
اسم دخترکم را نوشته ام کلاس شنا . می برم ،بر می گردانمش و به حرف های پر هیجانش گوش می دهم .
حساس است به سر وقت رسیدن .برعکس من که حساسم به سر وقت رسیدن اما اغلب دیر می رسم . سعی
می کنم به موقع برسانمش . خوشحال می شود وقتی وسط آنهمه دختر بچه با مایوهای گل گلی اول های صف
حرکت به سمت حوضچه ها جا داشته باشد . من به خوشحالی های ساده اش چشم می دوزم و از کیفیت همه ی
سادگی های کودکانه اش نوعی دیگر از زندگی به ذهنم متبادر می شود . هر چه کنم دیگر نمی توانم به سادگی او
زندگی کنم .با دغدغه های شیرین و پر تکاپو . اما به احترام شادی هایش لحظاتی دست و پای غم را جمع می کنم و
اجازه نمی دهم همین یک کوچه ی پر از درخت توتی را که با هم روز در میان می رویم تا به کلاسش برسد از زیر نقابم
بیرون بزند و شکل زشتش را نشان بچه بدهد .
با هم از درخت ها و بچه گربه هایی که در زوایای باغچه ها هنوز خوابند عکس می گیریم.می خندد بلند می خندد
و تخم گل های کوچک درختچه ها را جمع می کند و در جیب هایش می ریزد .
می گوید امروز برای زودتر رسیدن عجله ندارم می خواهم با هم راه برویم و هوا را بو کنیم .بلاخره آدم ها هرروز
یک حالی دارند .می پرسم پس چرا من بعضی وقت ها چند روز یک حال را درارم و عوض نمی شود ؟ می گوید :
نمی دانم . و می دود دنبال گنجشک ها دنبال پروانه ای که معتقد است همان دیروزی ست .بعد او می رود و من
به تنهایی از میان توت ها بر می گردم در مشایعت غم های ضخیم این روزهایم . کاش این تابستان با تداعی همه ی
خاطرات نفسگیرش زودتر تمام شود . هر چه باشد فکر نمی کنم زندگی فرصت دوباره ای برای سبک بال شدن به
من بدهد همه ی تقاضای من کمتر به یاد آوردن است . شما با فراموش نشدنی های ذهنتان چه می کنید مردم ؟