آن دوچرخه ای که از کنار رودخانه می گذرد را می شناسم...
.... آن دورها آشنایی دارم . هیچ وقت ندیده امش . هیچ وقت بویش را نشنیده ام که آن را به خاطر بسپارم . تنها یک بار 5 سال پیش صدایش را وسط قطع و وصل های ملال آورخطوط تلفن شنیده ام که از آن فقط ته لهجه ی شیرینش به خاطرم مانده است نه خود صدا. ... آن دورها آشنایی دارم که نشانی خانه اش را ندارم . که حتی عکسی از او ندیده ام که در خواب هایم بشناسمش . شاید او همان کسی باشد که در خواب ها رویم را از سمتی که باد همه چیز را با خود می برد بر می گرداند . آن دورها آشنایی دارم که وقتی گمش می کنم وقتی بیمار می شود و دور وقتی گرفتار می شود و بی نشان نمی توانم کسی را داشته باشم که او را پیدا کند . شب قدر کنار حوضی در حرم صورتم را از اشک شستم و دعا کردم هر کجا که هست و نمی دانم خوب باشد . دعا کردم قبل از این که یک بار دیده باشمش نرفته باشد . آن دورها آشنایی دارم که همیشه دلتنگش هستم . و از آن دورها عکسی دارم از شش ساله گی ام وسط رودخانه ای پر آب با پیراهنی که دلفین کوچکی بر آن نقاشی کرده اند ،با لبخندی بر لب و ساق های نازکی در زلالی آب . از آن دورها خاطره ای بی اندوه دارم از شش ساله گی و آشنایی مهربان و شریف که هرگز اندوهی جز دوری اش بر دلم نگذاشته است . ازخدا به خاطرش سپاسگزارم .
یا غریبه ی آشنا
یا آشنای آشنا در هرصورت چقدر نامحدود دوستش دارید چقدر زیاد...