من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

بایگانی

وقتی هفتاد پشت غریبه به آدم اعتماد می کند

سه شنبه, ۶ مهر ۱۳۹۵، ۰۳:۰۷ ب.ظ



دو روز پیش با حالی واژگون ! به حرم رفتم . در مشهد گاهی یا نه بهتر است بگویم همیشه غیر از امام رضا پناهی نیست . در باب الجواد وسط مردمی که برای نماز آماده می شدند نشستم .مثل همیشه نرفتم کنجی برای خودم بنشینم، رفتم وسط آدم هایی که اغلبشان پیرانی با چهره های نورانی بودند نشستم . حرف هایم را گفتم ، نگاه هایم را چرخاندم دور صحن و اشک هایم را دوست داشتم که مجال جاری شدن دور از چشم اغیار یافته بودند . بعد بیرون از صحن دنبال غرفه ی  لوازم التحریر کانون گشتم در نمایشگاه تولیدات داخلی . لوازم های مدرسه ی دخترک را گرفتم .دانه دانه مطابق لیستی که مدرسه داده بود . مانده بود خط کش شابلون دار . پیدا نمی شد در هیچ کدام از غرفه های لوازم التحریر دیگری که سر زدم . یک دفعه چشمم به غرفه ی لباس های اسلامی مائده افتاد . مردی جوان و خوش سیما با همان نورانیتی که در چهره ی سالمندان نمازگزار در باب الجواد دیده بودم در آن غرفه که پر بود از لباس های به غایت زیبا ایستاده بود . پیراهنی دخترانه با گلهای ریز هم اندازه ی صبا از چوب رخت آویزان بود . به پارچه ی لطیف و مهربانش دست کشیدم . دلم خواست آن را برایش بخرم . با آن که تازه برایش لباس خریده بودم با آنکه قیمتش نسبتا زیاد بود . در صحن به امام رضا گفته بودم از خدا بخواهد در روز آدم هایی که چهره های دروغین و فکرهای تاریک شان اذیتم می کند را نبینم ،یا کمتر ببینم اگر چاره ای نیست . به خدا گفتم مدتی ست هانیه هم از سه شنبه ها یم رفته و دیگر دسترس به آن چنان خلوصی ندارم در اطرافم . خدا صدایم را شنیده بود انگار . کارت خوان غرفه وسط عملیات پرداخت قطع شد و پیام های نامفهومی می داد معلوم نشد پول به حساب غرفه دار رفته یا نه . گوشی من  هم درست همان لحظه خاموش شد و دیگر نمی شد پیگیری کنم و آن  پول آخرین قطرات پولی بود که در کارتم بود و نمی شد کاری کرد . حیفم آمد به لباسی که دلم می خواست از مائده ای ها بخرم از خیاطی که نورانی بود و امواج مثبت خودش و لباس هایش فوق العاده بودند . گفتم لباس پیش تان باشد من فردا که تکلیف حساب مشخص می شود بر می گردم . آن مرد اما لباس را توی کاوری ساده و شیک بسته بندی کرد و گفت  خوش آمدید همشیره ! گفتم این طوری که نمی شود . گفت خوش آمدید التماس دعا !من گفتم از کجا معلوم که من پولتان را برگردانم ؟ همان طور که سر به زیر و محجوب ایستاده بود گفت : شما بر می گردانید . جمله اش کوتاه بود اما مصنوعی و تعارف وار نبود . از پله های نمایشگاهی که چند روز دیگر بسته می شود و آدم هایش هر کدام به جایی می روند بالا رفتم .دوباره با همه ی قلبم به ورودی  باب الجواد چشم دوختم و خدا را شکر کردم که درست وقتی تمام شده بودم وسط اندوه آن هم از دست کسانی که به آنها اعتماد کرده بودم و از اعتمادم سوء استفاده کردند ، صدایم را برای لحظه ای شنید . دو پیراهن با گلهای ریز و پارچه هایی که شاید بیشتر مناسب بهار آینده باشند تا سوز پاییز ، همراهم بودند تا خود خانه که به سلام بی دروغ دخترک رسیدم . پول صبح فردا برگشت .من آن را به حساب آن بنده ی حتما خوب خدا برگرداندم. او پیام فرستاد که واقعا قابلی نداشت و دیر نمی شد.من فقط نوشتم «از اعتماد شما سپاسگزارم »


                                        
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۷/۰۶
... دیگری

نظرات  (۱)

که به سلام بی دروغ دخترک رسیدم...

اینجا رو دلم ریخت! خوشا به حالت... کاش منم روزی مادری رو تجربه کنم...  
پاسخ:

دانم که تجربه می کنی آن هم به زیبایی تمام 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی