چهله های بی پایان
جمعه, ۱۸ خرداد ۱۳۹۷، ۱۲:۵۳ ق.ظ
چهل روز از مرگ مادر بزرگ گذشت . با چشمهای کاسه ی خون شده و سری از کوه سنگین تر داشتم از پله های قبرستان بالا می رفتم که خواهرم گفت یادت نرود فردا پس فردا برای مامان و خاله لباس روشن بخر برویم از عزا در بیاوریمشان . سر میز افطار چشم چرخاندم دایی کوچک را هم بین مردهای فامیل پیدا کردم چند لحظه نگاهش کردم از دور که اندازه ی پیرهنش را بفهمم .لاغر شده بود با شانه های غمگین کنار پدر بزرگ نشسته بود و یک جهان خسته به نظر می رسید . با خودم به روسری ها و پیراهن هایی که تا به حالا بعد از چهلم عزیزانی از فامیل و دوست و آشنا برای نزدیکان شان خریده ام فکر کردم . سفیدهای ملتمس ِ شادی و آرامش که وظیفه ای سنگین داشتند .سر درد امانم را بریده و دلم دارد می ترکد از شدت اندوه های بسیار ِ درونم . این روزها در فشارهای مضاعفی هستم که طاقتم را طاق کرده اند . ای کاش هر اندوه که چهل روزه می شد کسی را داشتم که رنگ سفید بیندازد روی شانه ام و در سکوت آرام و با احتیاط در آغوشم بگیرد .
۹۷/۰۳/۱۸