" از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران "
از یک کار زن ها به شدت بدم می آید . از اینکه وقتی در مغازه ها دست روی یک
روسری ، پیراهن ، کفش و یا پارچه ای عطری چیزی می گذاری ، سریع دست روی همان
انتخاب تو می گذارند و مشغول برانداز کردنش می شوند و هی ازتو و فروشنده سوال
می کنند که این چند ؟ می شه ببینم ؟ و تو را به نحوی رندانه هل می دهند گوشه ای
و خرید خودشان و انتخاب قبلی خودشان را به کل فراموش می کنند . با دست های شان
لمس می کنند ... با چشم های شان می بلعند ... با بینی شان عمیقا بو می کشند !
تو آزرده خاطر می شوی ، بی دفاع می شوی از شدت رنجش ... حالا وقتی که
از بخت بد تو از آن چیز همان یکی باقی مانده باشد جوری مصر می شوند به
خریدنش که انگار بدون مالکیت آن اگر به خانه برگردند در رقابتی بزرگ شکست
خورده اند ! تو کنار رفته می شوی چون دیگر اهل اینکه برای داشتن چیزی پافشاری کنی
که چشمی دستی دلی به آن نظر دارد نیستی . خسته ای از به اشتراک گذاشتن
آنچه به دلت نشسته است . زن ها به انتخاب من دست برد می زنند به هر چه که باشد
.بیشتر زن ها بلدند چطور چیزها را از چنگ آدم در بیاورند . علیه زنان حرف نمی زنم
دارم بخشی از طبیعت شان را می گویم . بخشی که نمی دانم در چه حادثه ای
از ازل به من ارث نرسیده است . ناخودآگاه یا خودآگاه نفس این عمل زن ها مرا از داشتن
خیلی از رویاهایم محروم کرده است . دست می کشم و می روم . گوشه ی روسری را
روی پیشخوان مغازه رها کردم . زن با دستش محکم روسری را تا زد فکر کردم
اصلا با همین روسری ها ی قدیمی و کادویی که گلشان را پسند نکردم هم می شود
سال نویی که به زحمت باید از سینه ام بالا بیاید را به خودم بقبولانم . من که برای خرید
نیامده بودم من اتفاقی سر از این مغازه در آوردم . گوشه ی روسری
را رها کردم ، گوشه ی پیراهن گلریز را ، پاشنه ی کفشی که خوشرنگ به نظرم
آمده بود را ... گاهی درست مثل وقتی از عزیزی دست می کشیدم حالم حال
نخواستن هیچ چیز است . اشیا به کسانی که برای داشتنشان به در و دیوار
لفاظی می زنند وفادارترند ! نصف آدم های کره ی زمین هم هم همین طور !
من گلهای روسری های پسند ِ نخریده ام را به خاطر سپرده ام هم چنان که
رنگ چشم هایی را رگه های صدایی را بوی پیراهنی را ...