من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

بایگانی

برای سحر و روزهای ناجوانمرد ِ بی برادری ...

پنجشنبه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۴، ۰۷:۵۸ ب.ظ


بابک هم رفت ! برادر با معرفت ترین رفیقم سحر . بعد از آنکه سرطان ذره ذره در بدنش

منتشر شد . در سی و هفت ساله گی توی بیمارستان رضوی چشم هایش را به روی این

دنیا بست و دیگر صبر نکرد تا این بهار را ببیند . سحر می گفت : دو روز پیش چشم هایش

را باز کرده بود و گفته بود خوب می شوم ناراحتی نکنید ... حالا امروز حال بابک بعد از

چهار سال در بیمارستان ها و اورژانس ها زندگی کردن خوب شده است آنقدر که جسمش را

به زمین های باران خورده ی شهرش بسپارد و روحش را بردارد و برود . به قلبش فکر

می کنم که زمانی عاشق بود ... به جوانی اش که به تنهایی و درد کشیدن های مداوم

گذشت . به پدرش که تا شده است قامتش به سحر که رنگ به رو نداشت . زیر باران بی رحم

دیشب که حجم تیره و ابری آسمان را به قلبمان نزدیک کرده بود در حیاط بیمارستان

ایستادیم توان نگاه کردن توی چشم هایش را نداشتم . گفت : پاهایش سرد شده اند گفت دیگر

نمی ماند گفت که ما از بابک دل کندیم تا راحت برود . همیشه همین است وقتی کسی را به

هر جا بدرقه می کنیم وقتی کسی را به اجبار از ما می گیرند باید دل بکنیم تا او آسان تر

برود . مگر نه این است که دوستش داریم ؟ رفتن بابک مجموعه ی رنج های این 94 لعنتی

را برایم کامل کرد . چرا این سال تمامی ندارد ؟ مگر سال های پیش از این تمامی داشتند ؟

مگر این رنج های طبیعی و غیر طبیعی زندگی دست از سر ما بر می دارند ؟ مگر خداوند

نمی توانست نگوید : ما انسان را در رنج آفریدیم ؟ در کَبد ِ محض ؟

سوال های من هرگز جواب های مشخصی ندارند . کمد لباس ها را ریخته ام بیرون ...

دست و دلم به تا کردن نمی رود . لباس مشکی ام را بر می دارم .روسری مشکی ام را

کنار می گذارم برای فردا ... و شال سفید عید را پرت می کنم  ته کمد . ما با خروار خروار

گل هم به نوروز ربط پیدا نمی کنیم ... نه به خاطر بابک ... نه به خاطر تو ... نه به خاطر

هیچ کس ... به خاطر خودمان که از سوگی به سوگ دیگر ... از فقدانی به فقدان دیگر ...

از جدا شدنی به جدا شدن دیگر کشیده می شویم ... دلمان خوش است که انسانیم و مختار !

اما به راستی اختیار چه چیزی با ماست ؟ همین خور و خواب و خشم و شهوت ؟ فقط

همین ؟ در مهمترین چیزهای مان اختیار نداریم یا اگر داریم مشروط است و محدود .

کفر نمی گویم اما نمی دانم چرا هنوز هم از خدا مساعدت بیشتری را جستجو می کنم .

گاهی فکر می کنم انسان معاصر جور دیگری به خداوند محتاج است . او از رگ گردن

به ما نزدیک تر است اما ما آنقدر سفید و سیاه و خاکستری هستیم که گاهی هر چه

سر می چرخانیم پیدایش نمی کنیم . بقول شیوخ : بنده خودم را عرض می کنم !

این غم ها بیشتر از صبرها شده اند . آیا فروغ برای همین گفت : و یاسم از صبوری

روحم وسیع تر شده است ؟ 


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۱۲/۲۷
... دیگری

نظرات  (۱)

سلام . غم .چرا این سال تمامی ندارد . چرا غم ها تمامی ندارد
می فهمم  .  خیلی غم دارم .  خیلی   درد دارم

پاسخ:

تو خوبی ... دعا کن ... بخواه ... فروردین بیاید و در چنته اش چیزی به اسم امید داشته باشد 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی