من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

بایگانی




بقول دخترکم صبا امشب را که بخوابیم فردا عید شده!

صد بار سین ها را شمرده و فهمیده که خوب است به جای یک سین ِهمین طوری

دست و پا شده سمنو داشته باشیم ... سمنو را چه کنم ؟ این مدرسه آنقدر از عید برای

بچه ها حرف زده که نبودن هر کدام از ارکان سفره را گناهی نابخشودنی می دانند .

نتوانستم بروم دنبال سمنو . سنبل را قبلا خریده بودیم . سنجد را هم دوست مهربان

 نکته سنجی برایم آورد یکی دو روز پیش . اما من دیروز غروب بعد از برگشتن از

 مراسم خاکسپاری بابک با آن چشم هایی که از توی عکسش هنوز داشتند حرف می زدند

آمدم خانه گریه ...گریه ... گریه ... گریه از من نمی رفت ... همه ی داغ ها تازه شده بودند ... سحر گفت :

آن یگانه ترین یار به بالینش آمده بوده  دم های آخر  و بابک چشم به راه نرفته .دل کنده و رفته . 

برایش خوشحال شدم . به خدا که می دانم چشم به راهی چیست . بخدا که می دانم  بی تویی ها

 از مرگ بدتر است.تا خود صبح از معده درد و سر درد هولناک و تهوع ِ پی در پی به

خودم پیچیدم . 4 صبح قفسه ی سینه ام بقدری تیر می کشید که نمی توانستم نفس بکشم

کارم واقعا داشت تمام می شد ! زنگ زدم تاکسی تلفنی و رفتم درمانگاه شبانه روزی .

یک طرف کاپشنم روی زمین بود یک لنگه کتانی ام نصفه نیمه توی پایم . بعد از

اذان صبح کور مال کور مال برگشته بودم توی تختم و تا آفتاب روی بازوی های

منقبض شده از سرمای دیشبم نیفتاد از جا بیرون نیامدم . صورتم را که از گریه های

دیروز هنوز متورم بود به زحمت شستم . چمدان را بستم برای سفری که هیچ حوصله

ی شلوغی و هیجان انگیز بودنش  را ندارم .

اما به تبعیت از خانواده مجبورم به رفتنش  بعد رفتم به بوستانی پر گل به دیدار دوستی جان و جانان

 که دو هفته قرار دیدنش هی به خاطر گرفتاری های کاری آخر سال عقب افتاده بود . آخرین هدیه را دادم

آخرین کسی را که دوست داشتم ببینم و می شد ببینمش و دور و جدا از من نبود را دیدم

برایم شعر آورده بود و شیرینی سوغات از شهر محل تحصیلش . بعد  سمنو را پیدا کردم .

 سمنو را خریدم . زن ها هنوز توی مغازه ی لاک و روسری صف کشیده بودند و مردها

با عجله آخرین پیچ ها را به لولاهای خراب می بستند و ام دی اف ها را سوراخ می کردند

و قسم می خوردند که خانم ها ابوالفضلی تخفیف ندارد ! از جای پاهای تو در سال هایی

که دیگر برنمی گردند رد شدم و چیزی در قلبم سر خورد مثل ماهی قرمزی که توی

هیچ تنگی جا نمی شود . دلم تنگ است و اندوه این دیگر  نبودن ها این نیستن ها !

کاری کرده با دلم که عید بردار و تحویل بشو نیست ! اما بغضم را با پودر "او آر اس "

که احمقانه ترین مزه ی دنیا را دارد پایین می دهم !  و نمی خواهم نوروز اطرافیان

را با کهنه روزی هایی خودم مکدر کنم . دنبال نقابی می گردم که 14 روز تمام نیفتد

الا به خلوت شب ها و غروب های پشت پنجره ی هتل . باید بروم سمنو را بریزم

توی کاسه ی آبی سفالی تا بچه نوروز باستانی را بشناسد . رنگ تخم مرغ ها هم

خوب از آب در آمده و سبزه هنوز بوی خوب می دهد . ماهی ها را هم که تکه

کرده ام و موسیر هم که بقدر کفایت خریده ام .حالا همه چیز آماده است که توی

عکس های تلگرامی  ما هم بگوییم که عید به خانه ی ما هم آمد و فامیل های محترم

عیدتان مبارک !

این جا اما برای شما می نویسم که امیدوارم روزهای بهتری پیش رویتان باشد امیداورم

از چیزهای بهتر و زندگی تری برایتان بنویسم . امیدوارم هیچ کدام از کسانتان از شما

دریغ نشوند توسط خدا توسط دیگران توسط خودتان ! امیداورم تنها نباشید .هیچ وقت .

مجالی بود برای من هم دعای آرامش کنید و آمرزش .حضور بنفشه ها بر شما مبارک باشد . آمین .

بقول محمد سعید شاد : " وقت رفتن رسیده حرفی نیست / مرحبا یا محول الاحوال  "



موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۱۲/۲۹
... دیگری

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی