اگر ز خون دلم بوی مشک می آید ...
چقدر باید بگذرد تا آدمی بوی تن کسی را که دوست داشته از یاد ببرد ؟و چقدر باید بگذرد که بتوان دیگر او را دوست نداشت ؟
"آنا گاوالدا /رمان من او را دوست داشتم "
می آید و می رود ... می آید و می رود ... می آید و می رود ... این جمله ی گاوالدا چند سال است مدام مثل زیر نویس مهمی که میانه ی فیلمی نامهم ! می آید و می رود ... هی می آید و می رود ... آن فیلم نامهم، زندگی روزانه ی من است . آن که نمی دانم چقدر باید بگذرد تا بویش را از یاد ببرم او، و آنکه معلوم نیست چقدر باید بگذرد که بتواند دیگر او را دوست نداشته باشد قطعا من نیستم ... یعنی این همه باعرضه گی در عرضه ی قلب من نیست ! گویا فعلا نیست . راستش من هیچ وقت دروغ گوی خوبی نبوده ام . اگر بودم از بین اعداد یکی را انتخاب می کردم ،به دلم می گفتم و قال قضیه را می کندم .می گفتم هشت سال ... پانزده سال ... بیست سال ... سی و یک سال دیگر... پانصد سال آزگار پس از مرگ مثلا ! آن وقت که حتی ذره ای هم زیر خاک ها نیستم . وجود ندارم . و روحی شده ام مثل باقی روح ها که تنها دلخوشی اش رد شدن از درهای بسته و رفتن به خواب آدم های غریبه است . آن وقت ...