من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

بایگانی

تست راستی آزمایی

يكشنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۷، ۰۸:۴۳ ق.ظ

 

فکرم مشفول است . فکرم مغشوش است . فکرم مظلوم است ! متصل از آن کار می کشم مثل یک کامیون حمل سیمان که در بغل درها و زیر آفتابگیرهای آینه شکسته اش چند شاخه گل خشک دارد . می روم و می آیم و همه چیز در اطرافم در حال تکان خوردن و تغییر است . نگرانی از سر و کول مغزم بالا می رود و ناپایداری احوال اسفند هم آن را تشدید می کند . بی خواب و خوراکم و نمی دانم چطور باید نابه سامانی های پیرامونم را به سامان کنم . دیروز وقتی از یک طرف مشغول پختن ماکارونی بودم ، از طرف دیگر سبزی های نم کرده را از آب بالا می کشیدم و می ریختم توی سبد و همزمان به حفره های حل نشدنی پایان نامه فکر می کردم تلفنم زنگ زد . حوصله ی جواب دادن به تلفن هایی که از اداره کل می شود را ندارم . اما چند بار زنگ خورد و فهمیدم قرار است هر طور شده پیدایم کنند . کارشناس فرتوت فرهنگی آن طرف خط بود . گفت : کمتر از یک ساعت دیگر اداره باشید آقای معاون با شما جلسه ای دارند . من سبزی ها را ریختم روی پارچه ای که پهن کرده بودم برای آبگیری و گفتم به آقای معاون بفرمایید  نمی توانم این طور ناگهان خدمت برسم کار دارم . گفت : پس ساعت یک بیایید . کمی مکث کردم و برای آنکه بفهمد من نوکر پدرش نیستم که هر وقت دلش خواست احضارم کند گفتم سعی می کنم ، ان شالله .بعد رفتم دراز کشیدم روی کاناپه و سی دی یک سریال که جدیدا از جهت اینکه حواسم پرت شود نگاهش می کنم را توی دستگاه گذاشتم . سریال شروع شد و پسر جوان شروع کرد به دویدن به فرار کردن از دست کسانی که نمی دانست چه کسانی هستند اما مطمئن بود دنبالش خواهند آمد . دلم می خواست من هم پا به پایش بدوم و فرار کنم از دست همه . سر خیابان ماشینی آشنا پیش پایش ترمز کرد و او را با خودش برد . تلفنم شروع کرد به زنجیره ای زنگ زدن هر چند دقیقه یک بار اسم یک همکار می افتاد روی صفحه ، صدای تلویزیون را زیاد کردم انگار که نمی شنوم اما می شنیدم . دیگر مطمئن بودم که قرار است محل خدمتم را عوض کنند . بلند شدم مانتوی رسمی پوشیدم و دو ساعت بعد در اتاق معاون فرهنگی مثل عکس برگردانی که به صفحه ای نامربوط چسبیده باشد نشسته بودم . همان لبخند گله گشاد همیشگی روی صورتش بود و  داشت سعی می کرد یک خط در میان از من و توانمندی ها و در خشش هایم ! تعریف کند . من گفتم : برویم سر اصل مطلب قرار است کجا بروم ؟ نفس راحتی کشید و گفت : فلان مرکز  در فلان خیابان . داشتم فکر می کردم فلان مرکز در فلان خیابان گندترین مسیر ممکن را برای من دارد و آقای معاون به خوبی این رامی دانست. داشتم فکر می کردم من همیشه در اتاق رئیس ها و دولتی ها بخش شاعرانه ی شخصیتم به اجبارا کارمند بودنم می چربد و آدم مجیز گفتن و تقاضا کردن نیستم . اما اعتراض به روش ها و تصمیم های شان را با صراحت تمام بیان می کنم . صراحتی که هرگز  به مذاقشان خوش نمی آید و باعث می شود در دفعات بعد به جاهای دورتری پرتاب شوم ، از خیلی پیشرفت های شغلی باز بمانم و همیشه عده ای باشند که بر من اولویت داشته باشند . کیف و کتابم را برداشتم و از اتاقش بیرون زدم . آمد برای بدرقه ی سمبلیک ! گفت : لطفا تا دو سه روز دیگر که حکمتان را می فرستم به همکاران چیزی نگویید . توی صورتش نگاه نکردم و گفتم : ظاهرا همه می دانند گویا آخرین نفری که باید می دانست من بودم ! سکوت کرد ، سکوت کردم و از پله ها پائین رفتم . در راه به دوباره جدا شدن از دانش آموزهایم فکر کردم . به بچه های کلاس مشاعره و نمایشنامه خوانی ام . به جدا شدن از آرش و رهام و روشنک به ملیکا که بچه ی طلاق است و روزی چند بار من را محکم بفل می کند به نازنین که او هم بچه ی طلاق است و کلی در کلاسم بازیگوشی می کند . به بردیا و پوریا که بیش فعالند و برای شان طرح هایی که به تمرکزشان کمک کند اجرا می کردم . دلم برای منظره ی کوه های هاشمیه تنگ خواهد شد بالای این تپه که می ایستادم می توانستم بخش عظیمی از شهر را ببینم و کلمه بسازم و پشت به دوربین های مدار بسته ی اداری دوری عزیزترین هایم را در غروب هایش گریه کنم . آخر سالی  باید کوله بارم را جمع کنم و بروم .از آن طرف هم باید خانه تکانی را شروع کنم . چند روز بیشتر به پایان سال باقی نمانده و این ها به اضافه ی کلی دربه دری و نگرانی عاطفی خصوصی به ذهنم فشار می آورند . دارم پی چیزی می گردم در اینترنت نمی دانم دستم به کدام قسمت ِ نباید در گوشی خورده که پیغام می دهد : آیا شما ربات هستید ؟ آزمون راستی آزمایی را انجام دهید . بعد چند تا عکس ریز پشت سر هم می آیند روی صفحه و پیغام می آید که همه ی تصویرهایی که در آن موتور سیکلت می بینید را علامت بزنید . سعی می کنم حواسم را جمع کنم و تکه های موتور سیکلت را از این طرف و آن طرف ِ عکس ها تشخیص بدهم و علامت بزنم . دوباره پیغام می آید لطفا همه ی تصویرهایی که در آن چراغ راهنمایی می بینید را علامت بزنید . لطفا شیر آتش نشانی را ... لطفا گربه را ...  کوفت را ... سرم را می گذارم روی میز ، خسته ام و درست تشخیص نمی دهم . دلم می خواهد کنار گزینه ی آیا شما ربات هستید ؟ تیک ِ تایید بزنم و خودم را خلاص کنم . کاش ربات بشوم و قلب آدم بودن از سینه ام حذف بشود . آدم بودن ، آدم ماندن در حوصله ی مخدوش من نیست . نمی توانم اسفند را تحمل کنم نمی توانم به جدایی های پر از هراس ِ آخر سال فکر کنم نمی توانم منتظر نوروز و هجوم آدمها و نخواستنی ها باشم. مدتی ست به شدت احساس ناامنی می کنم .  دلم می خواهد کسی مراقبم باشد . دلم می خواهد به کسی پشت گرم باشم با این یقین که به هیچ دلیل موجه  و غیر موجه ای ناگهان رهایم نمی کند . به خاطر دیگران رهایم نمی کند . دلم احساس امنیت و مراقبت شدن می خواهد لا اقل برای مدتی که بتوانم  کمی خودم را جمع و جور کنم . 

                      

               

                          

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۷/۱۲/۰۵
... دیگری

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی