من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

بایگانی

هر صبح جای سنجاق قفلی را عوض کن

چهارشنبه, ۶ آذر ۱۳۹۸، ۱۱:۱۸ ق.ظ

 

بدل به ملحفه ی سنگینی شده است که باید هر طور شده از وسط حوضچه ای بزرگ بیرون کشیده شود . علیرغم درد های حاد در سرشانه ها و گردن و انگشتان . بدل به ملحفه ی سنگینی شده است زندگی ام در «حوضچه ی اکنون ».حوضچه ی اکنون ِ زندگی من حوضچه ی اکنون ِ زندگی سهراب ِسپهری نیست که با اشتیاق از کندن رخت ها و آب تنی کردن در آن می گفت . حوضچه ی خون که جای کندن رخت ها و آب تنی کردن نیست . تن من مستحق نوازش است اگر در معرض ستایش نیست . جان من مستحق نوازش است اگر در مأمن رهایِش نیست . دارم جان می کنم که قلب همچنان عاشق  و رنجورم را از میانه ی خون دلمه بسته ،با تپیدن مرافقتی باشد . دارم خودم را و دخترک نورسته ام را با ساق های نازکش مادری می کنم . این روزها مثل زنان سرپرست خانوار در تلاشم برای به چنگ آوردن مشتی زندگی و حداقلی از امکانات برای کمتر آسیب دیدن ،برای بقای سلامت تر . با آنفولانزای وحشتناکی درگیرم بعد از تزریق 9 آمپول و خوردن جعبه جعبه کپسول هنوز سینه ام به سینه ی مسلولی شباهت دارد که برای ادای کلمه ای کوچک، دقایقی متوالی سرفه های خراشناک می کند . به هر دری زده ام که عزت نفسم را محافظت کنم وسط مشکلاتی که تا بن دندان مسلحند برای از پا در آوردنم . تلاش برای آدم بدی نشدن برای برخی همرنگ جماعت نشدن ها هزینه بر است و در غالب اوقات مذبوحانه به نظر می رسد ، به شدت مذبوحانه اما در مغزم  انگار یک نرم افزاری کار گذاشته شده است که نمی توانم به شکل یک سخت افزار با آن برخورد کنم نمی توانم تعمیرش کنم نمی توانم  از شرش خلاص شوم و چشم ببندم روی نقاط حیاتی اش . روی هر نقطه اش که انگشت می گذارم بخش هایی ازخودم را به خودم نشان می دهد که برای بالندگی اش سال های سال زمان و جسم و جان و مال و آبرو هزینه کرده ام . سرگشته ام ، هر طرف را نگاه می کنم دیوارهای سیمانی می بینم ، در خوش بینانه ترین حالت ممکن وسط سیمان ها یک روزنه پیدا می کنم به اندازه یک چشم ، به اندازه ی یک لب . روزنه، برای نگریستن محدود است و برای بوسیدن بی گنجایش، اما مرا بدل به عمق نگاه می کند و میل بوسه . این ها چیز کمی نیست ، نه بوسه و نه نگاه هیچ کدام چیزهای اندکی نیستند در این وانفسا، حتی با آنکه این هفته های اخیر هر روز ،با چشمانم صف سیاه پوشان امنیتی را در خیابان های شهرم دیده ام که بودنشان مطلقا القای حس امنیت نمی کند . دیدن باتوم و نقاب و دست بندهای آهنی ،دیدن قطعی رذیلانه ی اینترنت گم شدن همین صفحه این خانه ای که شما در آن به من نزدیکید، پایمال شدن بدیهی ترین حقوق به بدترین شکل ممکن ، دیدن مردم هراسیده و خشمناک که مثل درخت های سرمازده ی پاییز سرد و خشک خراسان در اتاقک کوچک تاکسی ها شروع می کنند به فحاشی و اعتراض ، دیدن عکس کشته شدگان کف خیابان ،دیدن لیست اسامی زندانیانی که برخی شان را می شناسم و برخی شان حتما آشنای کسانی دیگرند تاثیر مسکن ها را کاملا از بین می برد ، یک بار نیمه های شب با گریه از کابوس بلند شدم و پتوی مسافرتی قهوه ای رنگ را با سنجاق تزیینی مانتویم وصل کردم به پرده ی پنجره که سرمای کشنده ای را به اتاقم تحمیل می کرد ، سوز کمی کاهش یافت و صبح وقتی با زنگ تلفن بیدار شدم انگار هنوز شب بود . سنجاق را از بالا باز کردم و وسط پتو را به وسط پرده وصل کردم شاید به خاطر کمی نور در روزان ابری برای قلمه های پتوس ، به خاطر عکس شاملو و اخوان و فرخزاد و صادق هدایت کنار قلمه های پتوس به خاطر کتاب هایم که نباید از رطوبت عطف هایشان خمیده شود به خاطر نامی که در هنوز در قلبم عزیز است و دلتنگ صدا زدنش هستم از فاصله ای نزدیک از فاصله ای بسیار نزدیک . 

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۸/۰۹/۰۶
... دیگری

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی