افساری از ابریشم برای مهار دلبسته گی ها
زمانی که دانشجوی دوره ی کارشناسی بودم توی دفتر فرهنگی دانشگاه برایم کارگاه شعر و داستان گذاشته بودند . مسئول انجمن ادبی و سردبیر نشریه ای فعال بودم .توی تعارف دو نفر از مسئولین و دوستی که شاعر بودنم را لو داده بود و سمتی داشت، مجبور شدم قبول کنم .اینکه می گویم مجبور به این خاطر است که آن وقتها دختر سرکشی بودم که راه افتاده بود دنبال علایق و موفقیت های شخصی و حتی به دست آوردن پول که خودش را شخصا اداره کند و هیچ تمایلی به قاطی شدن در فعالیت های متفرقه ی دانشجویی نداشتم .سرم به درسم بود و داشت جانم برای ادبیات کلاسیک می رفت برای واکاوی ادبیات معاصر .اما این همکاری تا سه سال پس از فارغ التحصیلی ام ادامه داشت و آخر سر به هزار حیله فرار کردم .در آن انجمن دوستانی عزیز و رفقای بعدا خائن زیادی داشتم .یکی از این رفقای بعدا خائن پسری بود از طبقه ای به شدت مرفه و امروزی . شکل این گانگسترهای به شدت قد بلند آمریکایی بود با سراغلب تراشیده و عینک های دودی و شلوار جین ها و تیشرت های بخصوص و رفتار آزاد و خاص .پسر فوق العاده باهوش و خلاقی بود و مهندسی می خواند. می آمد کارگاه داستان من ، مدل خودش می نوشت و زیادی خارجی فکر می کرد و خارجی فیلم می دید .به طور ضمنی می فهمید نمی تواند شلوغ کاری کند و نظم کارگاهم را به هم بزند با خوش مزه بازی ها و سوال های سختش. به من احترام می گذاشت و سعی می کرد کمک دست باشد در مراسم ها .کم کم خودش را وارد نشریه ی ما کرد و شد دبیر اجرایی .یک روز مسئولیت نمایشگاه بزرگی را به من و او سپردند چون توانمندی زیادی داشت و روحانی مسئول هم آدم روشنی بود، با سر و ریخت و رفتارش کنار آمده بود و کارش را قبول داشت . یک روز رفته بودیم وسائل بخریم پایش شکسته بود و آهسته می رفتیم یکهو وسط پیاده رویی خلوت نزدیک های خانه ی ما با آن قد بلند مثل درختی که از سنگینی برف بیفتد بی هیچ حرفی دراز به دراز افتاد .من نفهمیدم تقریبا بی هوش شده یک لحظه مغزم قفل کرد بعد سریع و به سختی کشیدمش کنار و آب ریختم سر و صورتش . کمی گذشت تا با چشمهای نیمه باز بگوید صرع دارد و دوباره بی حس شود . آن وقتها تازه موبایل آمده بود و او موبایل داشت دست کردم جیبش که به مادرش زنگ بزنم نگذاشت و گفت یک سال است و کسی نمی داند .گفت موقع این حمله ها سعی می کرده توی اتاق خودش یا توی جارختخوابی برود .رنگش شده بود عین گچ. آن موقع ما در منطقه ی خیلی دوری زندگی می کردیم نمی شد زود وسیله ای پیدا کنم و به خانه برسانمش . کشان کشان بردمش خانه مان و به دوستش زنگ زدم بیاید دنبالش .دوستش گفت خارج از شهر است و نمی تواند و به من گفت مراقبش باشم و نترسم هوا تاریک شده بود کاپشن پوشاندمش رفتم ماشین پیدا کردم و راه افتادیم سمت خانه اش در محله ی اعیان. برادرش پزشک بود و در منزل سپردمش و رفتم پی زندگی ام .چند روز بعد برایم متن تشکر آمیزی نوشت و آمد . به من گفت: دختر! می دونستی تو اعتماد به نفست خیلی زیاده . من باخیلی دختر دوستم یه دوست دختر خل نازک نارنجی هم داشتم به هم زدیم، ندیدم دختر به سن و سال تو اینهمه کله شق و با اعتماد به نفس باشه . گفتم : از کجا به این نتیجه رسیدی ؟ گفت : هر بار دیدمت کیف شونه ای دخترونه نداشتی . گفتم چه ربطی داره؟ گفت دخترا نمی تونن بدون یه کیف پر از وسیله و خرت و پرتاشون و ابزار بزک دوزک برن بیرون ، بیان دانشگاه .تو کاپشن یا مانتوی جیب دار تنته اغلب دستات توی جیبه و تند تند راه می ری . خودتی و یه کلید و دو سه تومن پول نهایت یه خودکار و کاغذ جیب بغلت . بی میکاپ آنچنانی و راحت . می ری وسط اینهمه پسر جر و بحث می کنی کار می کنی ، خیلی ها دوسِت دارن می دونی و برات مهم نیست درگیر نمی شی ، من دیدمت جدی و دوستانه ای .الان منو با این سر و تیپ بردی خونه ات .پریدم وسط حرفشو گفتم غش کردی خب نبردمت پیک نیک که ! خندید و گفت من می دونم خانواده ات مذهبی ان منو می دیدن برات بد می شد . گفتم : توضیح می دادم براشون منو می شناسن .فیلمهایی که برایم آورده بود را گذاشت روی میز و گفت : بذار کیفت بچه ها نبینن خارجیه.گفتم کیف ندارم بده می ذارم جیبم. چایش را سر کشید و دوباره گفت : اعتماد به نفست زیاده باور کن اینهمه ورزش می ری چرا گواهینامه نمی گیری ؟ چرا کتاب چاپ نمی کنی ؟ درست خوبه چرا نمی ری خارج اونجا بخونی ؟ گفتم پاشو برو دنبال کارت نمی خواد دقت کنی به من ، برا مریضیت هم برو دکترِ جدی و راستش آن موقع به حرف هایش فکر نکردم .
کمی بعد از این داستان من اتفاقی با آدمی که هنرمند مورد علاقه ام بود برخورد کردم و ناگهان دچار ماجرهایی پر تلاطم شدم. چیزی نگذشت از اینکه همه ی آن اعتماد به نفس ها و پر امیدی ها و تلاشگری هایم خراب شد . تبدیل به موجودی گریان و حساس و صدمه پذیر شدم . خودم را باخته بودم . آن عشق در مقیاس زیاد و رفتارهای پر از سهو طرف مقابلم به شدت مرا از خود واقعی ام دور کرد و به هم ریخت . کیف های بزرگ پر از خرت و پرت همراهم شده بودند شده بودم عین وسواسی ها .دائم نگران بودم و بیمار می شدم .کوهی قرص و کتاب و موزیک همراهم بود توی کوله ام پر از دستمال کاغذی گریه و کتابهایی که برای او می خریدم بود . شانه بود سوهان ناخن روسری های رنگ به رنگ عطر و ماتیک و ... سالها به همین منوال گذشت . غم ، سر زندگی ام را گرفت و اعتماد به نفسم نابود شد . هیچ رقم خودم را قبول نداشتم یعنی آن حساسیت ها و اشکباری ها به خاطر حضور و غیبت های نامتعادل آن شخص و نوع رفتار بی ملاحظه اش ضعیفم کرده بود . منزوی شدم و پر از شعر و حس مطالعه. بعدها در زندگی هر وقت دلبسته ی کسی یا چیزی شدم فهمیدم این نازکی درونی آن زن ِ نترس و قوی درونم را مچاله می کند .نقطه ضعف من در همین دلبسته گی هاست در هر سطح و اندازه ای . مدتی ست از این حیث خیلی ناراحتم . آدمهایی که دوستشان دارم ناخواسته وجه عاطفی شخصیتم را رنج می دهند و تبدیل به وجودی عاطل و باطل می شوم . بعد از عید چشمم به خودم توی عکس ها افتاد کیف خیلی کوچکی دستم است یا نیست .دوباره دلم می خواهد بتوانم مسیرهای دور بروم با چند اسکناس توی جیبم و یک کلید . یاد حرف آن پسر آمریکایی شکل افتادم : نذار هیچکی اعتماد به نفست رو خراب کنه . دارم سعی می کنم میزان دلبسته گی هایم را کم و تعدیل کنم . نه اینکه قصد شکستن شاخ غول داشته باشم یا اینکه بخواهم کار مهمی شروع کنم نه ! فقط بسیار از این شکسته خاطر بودن خسته ام .از سر حد مرگ دل بستن هایم به من درد رسیده و تنهایی . نباید مثل زن های وابسته رفتار کنم . نباید افسار خودم را دست دل لعنتی ام بدهم . انتظار من از دوست داشتن از عشق، قدرت و نیرو و رشد است نه حرمان زده گی نه جدل هایی که ضعف و هراس می آورند . دلم می خواهد در سال هایی که می آیند اگر زنده بودم زنی که زود می شکند نباشم .