من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

بایگانی

افساری از ابریشم برای مهار دلبسته گی ها

يكشنبه, ۱۹ فروردين ۱۳۹۷، ۰۵:۴۰ ب.ظ

 

زمانی که دانشجوی دوره ی کارشناسی بودم توی دفتر فرهنگی دانشگاه برایم کارگاه شعر و داستان گذاشته بودند . مسئول انجمن ادبی و سردبیر نشریه ای فعال بودم .توی تعارف دو نفر از مسئولین و دوستی که شاعر بودنم را لو داده بود و سمتی داشت،  مجبور شدم قبول کنم .اینکه می گویم مجبور به این خاطر است که آن وقتها دختر سرکشی بودم که راه افتاده بود دنبال علایق و موفقیت های شخصی و حتی به دست آوردن پول که خودش را شخصا اداره کند و هیچ تمایلی به قاطی شدن در فعالیت های متفرقه ی دانشجویی  نداشتم .سرم به درسم بود و داشت جانم برای ادبیات کلاسیک می رفت برای واکاوی ادبیات معاصر .اما این همکاری تا سه سال پس از فارغ التحصیلی ام ادامه داشت و آخر سر به هزار حیله فرار کردم .در آن انجمن دوستانی عزیز و رفقای بعدا خائن زیادی داشتم .یکی از این رفقای بعدا خائن پسری بود از طبقه ای به شدت مرفه و امروزی . شکل این گانگسترهای به شدت قد بلند آمریکایی بود با سراغلب تراشیده و عینک های دودی و شلوار جین ها و تیشرت های بخصوص و رفتار آزاد و خاص .پسر فوق العاده باهوش و خلاقی بود و مهندسی می خواند. می آمد کارگاه داستان من ، مدل خودش می نوشت و زیادی خارجی فکر می کرد و خارجی فیلم می دید .به طور ضمنی می فهمید نمی تواند شلوغ کاری کند و نظم کارگاهم را به هم بزند با خوش مزه بازی ها و سوال های سختش. به من احترام می گذاشت و سعی می کرد کمک دست باشد در مراسم ها .کم کم خودش را وارد نشریه ی ما کرد و شد دبیر اجرایی .یک روز مسئولیت نمایشگاه بزرگی را به من و او سپردند چون توانمندی زیادی داشت و روحانی مسئول هم آدم روشنی بود،  با سر و ریخت و رفتارش کنار آمده بود و کارش را قبول داشت . یک روز رفته بودیم وسائل بخریم پایش شکسته بود و آهسته می رفتیم یکهو  وسط پیاده رویی خلوت نزدیک های خانه ی ما با آن قد بلند مثل درختی که از سنگینی برف بیفتد بی هیچ حرفی دراز به دراز افتاد .من نفهمیدم تقریبا بی هوش شده یک لحظه مغزم قفل کرد بعد سریع و به سختی کشیدمش کنار و آب ریختم سر و صورتش . کمی گذشت تا با چشمهای نیمه باز بگوید صرع دارد و دوباره بی حس شود . آن وقتها تازه موبایل آمده بود و او موبایل داشت دست کردم جیبش که به مادرش زنگ بزنم نگذاشت و گفت یک سال است و کسی نمی داند .گفت موقع این حمله ها سعی می کرده توی اتاق خودش یا توی جارختخوابی برود .رنگش شده بود عین گچ. آن موقع ما در منطقه ی خیلی دوری زندگی می کردیم نمی شد زود وسیله ای پیدا کنم و به خانه برسانمش .  کشان کشان بردمش خانه مان و به دوستش زنگ زدم بیاید دنبالش .دوستش گفت خارج از شهر است و نمی تواند و به من گفت مراقبش باشم و نترسم هوا تاریک شده بود کاپشن پوشاندمش رفتم ماشین پیدا کردم و راه افتادیم سمت خانه اش در محله ی اعیان. برادرش پزشک بود و در منزل سپردمش و رفتم پی زندگی ام  .چند روز بعد برایم متن تشکر آمیزی نوشت و آمد . به من گفت:  دختر! می دونستی تو اعتماد به نفست خیلی زیاده . من باخیلی دختر دوستم یه دوست دختر خل نازک نارنجی هم داشتم به هم زدیم،  ندیدم دختر به سن و سال تو اینهمه کله شق و با اعتماد به نفس باشه . گفتم : از کجا به این نتیجه رسیدی ؟ گفت : هر بار دیدمت کیف شونه ای دخترونه نداشتی . گفتم چه ربطی داره؟ گفت دخترا نمی تونن بدون یه کیف پر از وسیله و خرت و پرتاشون و ابزار بزک دوزک برن بیرون ، بیان دانشگاه .تو کاپشن یا مانتوی جیب دار تنته اغلب  دستات توی جیبه و تند تند راه می ری . خودتی و یه کلید و دو سه تومن پول نهایت یه خودکار و کاغذ جیب بغلت . بی میکاپ آنچنانی و راحت . می ری وسط اینهمه پسر جر و بحث می کنی کار می کنی ،  خیلی ها دوسِت دارن می دونی و برات مهم نیست درگیر نمی شی ،  من دیدمت جدی و دوستانه ای .الان منو با این سر و تیپ بردی خونه ات .پریدم وسط حرفشو گفتم غش کردی خب نبردمت پیک نیک که ! خندید و گفت من می دونم خانواده ات مذهبی ان منو می دیدن برات بد می شد . گفتم : توضیح می دادم براشون منو می شناسن ‌.فیلمهایی که برایم آورده بود را گذاشت روی میز  و گفت : بذار کیفت بچه ها نبینن خارجیه.گفتم کیف ندارم بده می ذارم جیبم‌. چایش را سر کشید و دوباره گفت : اعتماد به نفست زیاده باور کن اینهمه ورزش می ری چرا گواهینامه نمی گیری ؟ چرا کتاب چاپ نمی کنی ؟ درست خوبه چرا نمی ری خارج اونجا بخونی ؟ گفتم پاشو برو دنبال کارت نمی خواد دقت کنی به من ،  برا مریضیت هم برو دکترِ جدی و راستش آن موقع به حرف هایش فکر نکردم . 

کمی بعد از این داستان  من اتفاقی  با آدمی که هنرمند مورد علاقه ام بود  برخورد کردم  و ناگهان دچار ماجرهایی پر تلاطم شدم. چیزی نگذشت از اینکه همه ی آن اعتماد به نفس ها و پر امیدی ها و تلاشگری هایم خراب شد . تبدیل به موجودی گریان و حساس و صدمه پذیر شدم . خودم را باخته بودم . آن عشق در مقیاس زیاد و رفتارهای پر از سهو  طرف مقابلم به شدت مرا از خود واقعی ام دور کرد و به هم ریخت . کیف های بزرگ پر از خرت و پرت همراهم شده بودند شده بودم عین وسواسی ها .دائم نگران بودم و بیمار می شدم ‌.کوهی قرص و کتاب و موزیک همراهم بود توی کوله ام پر از دستمال کاغذی گریه و کتابهایی که برای او می خریدم بود . شانه بود سوهان ناخن روسری های رنگ به رنگ عطر و ماتیک و ... سالها به همین منوال گذشت . غم ، سر زندگی ام را گرفت و اعتماد به نفسم نابود شد . هیچ رقم خودم را قبول نداشتم یعنی آن حساسیت ها و اشکباری ها به خاطر حضور و غیبت های  نامتعادل آن شخص و نوع رفتار بی ملاحظه اش ضعیفم کرده بود . منزوی شدم و پر از شعر و حس مطالعه. بعدها در زندگی هر وقت دلبسته ی کسی یا چیزی شدم فهمیدم این نازکی درونی آن زن ِ نترس  و قوی درونم را مچاله می کند .نقطه ضعف من در همین دلبسته گی هاست در هر سطح و اندازه ای . مدتی ست از این حیث خیلی ناراحتم . آدمهایی که دوستشان دارم ناخواسته وجه عاطفی شخصیتم را رنج می دهند و تبدیل به وجودی عاطل و باطل می شوم . بعد از عید چشمم به خودم توی عکس ها افتاد کیف خیلی کوچکی دستم است یا نیست .دوباره دلم می خواهد بتوانم مسیرهای دور بروم با چند اسکناس توی جیبم و یک کلید . یاد حرف آن پسر آمریکایی شکل افتادم :  نذار هیچکی اعتماد به نفست رو خراب کنه . دارم سعی می کنم میزان دلبسته گی هایم را کم و تعدیل کنم . نه اینکه قصد شکستن شاخ غول داشته باشم یا اینکه بخواهم کار مهمی  شروع کنم نه ! فقط بسیار از  این شکسته خاطر بودن خسته ام .از سر حد مرگ دل بستن هایم به من درد رسیده و تنهایی . نباید مثل زن های وابسته رفتار کنم . نباید افسار خودم را دست دل لعنتی ام بدهم . انتظار من از دوست داشتن از عشق،  قدرت و نیرو و رشد است نه  حرمان زده گی نه جدل هایی که ضعف و هراس می آورند . دلم می خواهد در سال هایی که می آیند اگر زنده بودم زنی که زود می شکند نباشم .

 

 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۷/۰۱/۱۹
... دیگری

نظرات  (۲)

 انقد اسبه خوشگگگگگگله که برا اولین بار عکس بیشتر از متن دلمو برد...


و اینکه کاش ما این پاشنه آشیلو نداشتیم... کاش
پاسخ:
 بسوزه این پاشنه 

اسبه مال تو
۲۶ فروردين ۹۷ ، ۱۹:۲۴ زهرای همیشگی نیستم
منم تو سن 20سااگی فهمیدم که چقدر دلبستگی هام منو عقب انداختن.. یکیش همون رفیق کودکیهام... ولی چه میشه کرد... انگار ما آفریده شدیم واسه عاشق شدنو شکستنو دل کندن و نهایتا جون کندن...
پاسخ:

های فغان از این دلبستگی ها
 عقب افتادن ها 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی