اجنه می یان کنترل ها رو بر می دارن
کنترل یکی از این تلویزیون جدیدها افتاده بود دستم .می خواستم شهرزاد نگاه کنم . می خواستم ببینم و دوباره بشنوم حرف متینش را در سکانسی که از عشق زندگی اش خواست تا برگه ی جدایی را امضا کند و او جان و دلش را فدای زنده ماندن یار کند و برگردد به خانه ی نامردی که برات آزادی فرهاد اعدامی از مرگ دستش بود . گفت : اینجا که من وایستادم دقیقا همون جاییه که یه عاشق وایمیسته . راست می گفت و یار درکش نمی کرد ، بر نمی تابید، ما آدمها به شکل متعارفی از عشق پایبندیم اما عشق منشوری ست که باید از همه ی اضلاعش به جهان نگریست .گاهی باید فدای یار شد اگر نمی شود همراهش شد . اشک راه کشید روی صورتم و فکر کردم کاش زندگی هم کنترلش لحظه ای دست من می افتاد آن وقت حتما از بعضی لحظه ها عکس می گرفتم ، روی بعضی تصاویر زوم می کردم، بعضی لحظات دکمه ی قطع صدا را می زدم، بعضی صحنه ها را تند رد می کردم بعضی صحنه ها را پخش آهسته می زدم ، بعضی لحظه ها هم دکمه ی استاپ را می زدم و در چشمهایی دقیق می شدم . افسوس که نه دکمه ی سبز ِ " آن" دست ماست نه دکمه ی قرمز ِ " آف" ! ما توی این صفحه ی بزرگ " اُ اِل ای دی "گیر افتاده ایم و بدی های زندگی مثل اجناس مزخرف و فیک ماهواره در حاشیه ی بودن مان زیرنویس می شود . فیلم تمام شد تلویزیون را خاموش کردم رفتم بخوابم اما یکی توی سالن دوباره فیلم را گذاشته بود همان صحنه ای که با غم آشنایش گریه کردم داشت پخش می شد . صدای پای زنی که باید با چمدانش شبانه می رفت وسط نکبت زندگی و عشق را لای لباس هایش به اندازه ی یک عکس پنهان می کرد تا ساحت مقدسش زیر دست و پای آدمها لگد کوب نشود .با موهای پریشان رفتم توی هال ولی غیر از شومینه چیزی روشن نبود .