نفهمیدم پرتقاله خونی بود یا پیوندی؟
بعضی غروب ها آن پیرمرد دل شکسته و ورشکسته ای که درونم هست می نشیند روی صندلی دم پنجره و برای رفقای سالخورده اش در آسایشگاه سالمندان خاطرات ظریفی را تعریف می کند بی که به چشم هیچ کدام از مخاطبین مستقیم نگاه کند . شاید دروغ می بافد، لاف می زند ، شاید هم تنهاتر شده با خاطراتش و یا آلزایمر گرفته و پس و پیش زمان و مکان را نمی فهمد .الان هم نشسته دم پنجره سیگارش را با دو انگشت لرزان ِ بی انگشتر گرفته و دارد تعریف می کند بلکه حواسش از غم یک قدم کنار برود : جوان که بودم رفیقی داشتم هنرمند و اهل دل که جانم برایش می رفت .از این رفیق های گرمابه گلستان .آن سال دو سه روزی رفته بودیم سفر، من از ذوقم زودتر راه افتادم و زودتر هم رسیدم . او در اصل برای کاری راهی شده بود ، من هم دل کنده از شهر و دیار ول کرده بودم همه چیز را رفته بودم بلکه چندی رفته باشم بیرون از همه چیز و همه کار و بلکه وسط همان کاری که داشت فرصت شود تا ببینمش .یک روز و نیم توی هتلی کوچک ماندم و از جایم تکان نخوردم . بی او دار و درخت را بر خودم حرام می دانستم ، دیدن آسمان را حرام می دانستم ، رغبتی به تماشای شهر و ابنیه ی تاریخی که هرشهری برای خودش چند تایی دارد نداشتم، گرسنه و تشنه افتاده بودم روی تخت و خوابیده بودم بلکه رنج تماشای ساعت کم شود او از کارش فارغ شود و از شهرستانی در اطراف بیاید .حتی نرفتم دواخانه شربت مریضی وامانده ای که داشتم را بگیرم .دیر وقت پیغام شتابزده ای فرستاد که نمی رسد بیاید و فردا منتظرش باشم. خلاصه آقایی که شما باشید ، فردایش تا قبل غروب منتظر شدم و نزدیکهای آمدنش زدم به خیابان . سر آخر آمد و دنیا را رنگ پرتقال دیدم . می دانید اول حرفی که بعد سلام گفت چه بود؟ گفت : چه رخت ِ خوشرنگی پوشیدی . آقایی که شما باشی من اصلا همچه رنگی تا به حال بَر نکرده بودم ،رختم نوی نو بود . توجه داری ؟ می خواهم بگویم وقتی به خاطر یک نفر رنگ قبلی دنیا برایتان عوض بشود او و همه شما را خوشرنگ می بینند . این جادوی رنگ هاست . حالا وقتی شب و روزتان به تنهایی و مفارقت بگذرد هزار هم با سطل رنگ بریزند رویتان باز سیاه و چرکمُرد هستید .آدمیزاد باید رنگ و رو داشته باشد خودش و دلش و خواستنش و رفاقت و مهرش . ای امان از دل بی صاحَب ِ آدمیزاد ! پیرمرد عصایش را بر می دارد که برود .یکی می گوید کجا؟ بقیه نداشت ؟ پیرمرد آه می کشد و در پرتقال خونی ِ غروب گم می شود . اگر گم نمی شد باز می گفت : آدمیزاد ته که می کشد ، می شود خاطره باز ِتنها . در زمان حالِ آدمها که جا نداشته باشی ، نشود جایت داد ، همان دیگر چاره نیست بایِست بروی اندازه ی یک قبر ِ جا برای خودت جا دست و پا کنی و بخوابی یک جوری که انگار هیچ وقت بیدار نبودی ، هیچ وقت.