من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

بایگانی

نفهمیدم پرتقاله خونی بود یا پیوندی؟

دوشنبه, ۱۳ فروردين ۱۳۹۷، ۰۶:۲۹ ب.ظ

بعضی غروب ها آن  پیرمرد دل شکسته و ورشکسته ای که درونم هست می نشیند روی صندلی دم پنجره و برای رفقای سالخورده اش در آسایشگاه سالمندان خاطرات ظریفی را تعریف می کند بی که به چشم هیچ کدام از مخاطبین مستقیم نگاه کند . شاید دروغ می بافد، لاف می زند ، شاید هم تنهاتر شده با خاطراتش  و یا آلزایمر گرفته و پس و پیش زمان و مکان را نمی فهمد .الان هم نشسته دم پنجره سیگارش را با دو انگشت لرزان ِ بی انگشتر گرفته و دارد تعریف می کند بلکه حواسش از غم یک قدم کنار برود : جوان که بودم رفیقی داشتم هنرمند و اهل دل که جانم برایش می رفت .از این رفیق های گرمابه گلستان .آن سال دو سه روزی رفته بودیم سفر، من از ذوقم زودتر راه افتادم و زودتر هم رسیدم . او در اصل برای کاری راهی شده بود ، من هم دل کنده از شهر و دیار ول کرده بودم همه چیز را رفته بودم بلکه چندی رفته باشم بیرون از همه چیز و همه کار و  بلکه وسط همان کاری که داشت فرصت شود تا ببینمش .یک روز و نیم توی  هتلی کوچک ماندم و از جایم تکان نخوردم . بی او دار و درخت را بر خودم حرام می دانستم ، دیدن آسمان را حرام می دانستم ، رغبتی به تماشای شهر و  ابنیه ی تاریخی که هرشهری برای خودش چند تایی دارد نداشتم، گرسنه و تشنه افتاده بودم روی تخت و خوابیده بودم بلکه رنج تماشای ساعت کم شود او از کارش فارغ شود و از شهرستانی در اطراف بیاید .حتی نرفتم دواخانه شربت مریضی وامانده ای که داشتم را بگیرم .دیر وقت پیغام شتابزده ای  فرستاد که نمی رسد بیاید و فردا منتظرش باشم. خلاصه آقایی که شما باشید ،  فردایش تا قبل غروب منتظر شدم و نزدیکهای آمدنش زدم به خیابان .  سر آخر آمد و دنیا را رنگ پرتقال دیدم . می دانید اول حرفی که بعد سلام گفت چه بود؟ گفت : چه رخت ِ  خوشرنگی پوشیدی . آقایی که شما باشی من اصلا همچه رنگی تا به حال بَر نکرده بودم ،رختم نوی نو بود . توجه داری ؟  می خواهم بگویم وقتی به خاطر یک نفر رنگ قبلی دنیا برایتان عوض بشود او و همه شما را خوشرنگ می بینند . این جادوی رنگ هاست . حالا وقتی شب و روزتان به تنهایی و مفارقت  بگذرد هزار هم  با سطل  رنگ بریزند رویتان باز سیاه و چرکمُرد هستید .آدمیزاد باید رنگ و رو داشته باشد خودش و دلش و خواستنش و رفاقت و مهرش . ای امان از دل بی صاحَب ِ آدمیزاد !  پیرمرد عصایش را بر می دارد که برود .یکی می گوید کجا؟  بقیه نداشت ؟ پیرمرد آه می کشد و در پرتقال خونی ِ غروب گم می شود . اگر گم نمی شد باز می گفت :  آدمیزاد ته که می کشد ، می شود خاطره باز ِتنها . در زمان حالِ آدمها که جا نداشته باشی ، نشود جایت داد ، همان دیگر چاره نیست بایِست  بروی اندازه ی یک قبر ِ جا برای خودت جا دست و پا کنی و بخوابی یک جوری که انگار هیچ وقت بیدار نبودی ، هیچ وقت.


                                       

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۷/۰۱/۱۳
... دیگری

نظرات  (۲)


پرتقال پیوندی, پرتقال خونی بود!
چشم باز کردیم و دیر شد تماماً زود!


بر وزن تماما مخصوص عباس معروفی! برا گنجوندن توو وزن😉


نوشته هاتم که میدونی عاشقمشون, چون زندگی ان. 
و حالمم که معلومه!
پاسخ:
قربان مهربانی و لطف و صفای تو
۲۶ فروردين ۹۷ ، ۱۹:۴۱ زهرای همیشگی نیستم
قربان دلت که همیشه همچون اناری رسیده، ترکی برداشته و درسرخی اش بی همتاست...
پاسخ:

ممنون عزیزم
تو با من مهربونی همیشه

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی