سمباده ی سکوت
بهش گفتم : بسه انقدر گریه نکن . آب شد استخونت . گفت : تو نمی دونی این چه حالیه(می دونستم) .
بهش گفتم: سهم تو نبوده ، سرنوشتو که نمی تونی عوض کنی ناگهان چه زود دیر می شودِ قیصر همینه دیگه .گفت: تو نمی دونی این طور وقتا سرنوشت با دل آدمی مثل من چکارا می کنه(می دونستم).
بهش گفتم :خب اون چه کنه ؟باید زندگی کنه .بعدشم مَرده اون فرق داره وجودش ، طبیعیه می ره با کسی که بتونه همیشه و همه وقت و همه جا باهاش باشه چقدر پای سراب خیال تو می تونه واسته؟ گفت : من از خدامه خوش باشه خوب زندگی کنه . امامی تونست کمی مراعات کنه که ، خودشو بذاره جای من .تو نمی دونی بی معرفتیای ریز آدمو به مرگ می رسونه(می دونستم) .
بهش گفتم: خب این روزا کمتر به جزئیات با هم بودن اونا با هم فکر کن به همه ی همّه ی کارایی که وقتی با همن انجام می دن . چیزی نگفت .فقط بغضش ترکید و بلند بلند گریه کرد ،طولانی . بعد گفت: آخ ! تو نمی دونی فکر کردن به این جزئیاته که قلبمو پاره می کنه، روحمو رنج می ده ، غرورمو له می کنه، دوس دارم برم گم و گور شم ، دوس دارم بمیرم ( آخ ! کاش نمی دونستم ) .
از جیبم آروم دستمال برداشتم .بهش چیزی نگفتم . او هم دیگه چیزی نگفت .
این طرف سکوت سمباده شو بر داشته و تمام روز از چیزی شبیه دل آدمیزاد صدای سائیدن می یاد . اون طرف از تِرَکی که توی ماشینش گوش می کنه تکه تکه صدای اِبی : "دستشو می گیری ی ی ... دور می شی ... می ری ی ی ..."
گفتم : کجایی ؟ گفت : نمی دونم
گفت: تو کجایی ؟ هیچی نگفتم . گفت : الو ...قطع شد ؟ گفتم : اون صدای ضبطو بلند می کنی لطفا؟
آروم گفت: ابی گوش نمی کردی که .