بد قِلق
همچنان حال و حوصله ی درست و درمان ندارم . دیروز رفتم استخر . کمرم از درد زیاد کاملا تا شده بود . دوللا دوللا راه می رفتم . وقتی از دستم چیزی می افتاد روی زمین نمی توانستم خم شوم و بردارمش . هنوز هم همین طورم . دست به هر درمان طبی و گیاهی زدم . کف استخر هم که مثل درخت بی بادام راه رفتم و هی خوردم به لنگ و پاچه ی تتو شده ی زن ها . ناگفته نماند هیچ کدام از تتوها را نپسندیدم . برای تتو قسمت مورد علاقه ی خودم را بر کنج خاصی از تن دارم ، هم چنین نقش و ایده ای دلخواه و حروف مد نظر خودم را که کاملا به آن اژدهاهای چینی و ژاپنی و قلبهای پخش و پهن و تیر خورده بی ربط است . خواهرم وقتی دید کمرم را به محلی که آب داغ با فشار زیاد از منفذهای حوضچه بیرون می زند نزدیک می کنم من را کشان کشان به حوضچه ی بزرگ تری برد و آنجا یک دفعه دستش را انداخت زیر کمرم طوری که بتوانم دراز بکشم روی آب ، بعد با خنده گفت: عاطی ! اون افکار شاعرانه و فلسفی و پوسیده ا ت رو بریز توی آب . یک قطره اشک لاغر ، از گوشه ی چشمم افتاد توی آب، فقط خودم می توانستم صدایش را بشنوم که داشت قاطی حباب های کلر زده می شد .
بعد از اینکه از حوضچه ها بیرون آمدم به زحمت لباس پوشیدم و بیرون زدم . هوا دچار سوزی شده بود ، انگار یک باره تب و تاب داغ و حال به هم زن مرداد مشهد را از بین برده بود . خوابم می آمد ، دلتنگ بودم و جمعه با غروب طاقت فرسایش مثل سمباده افتاده بود به جان ران ها و بازوهایم که سوزن سوزن می شدند از سوز موذی هوا . دلم رفتن می خواست ، همان لحظه دلم رفتن می خواست . با همان رگ و پی دردناک دلم می خواست بروم ترمینال ، سوار اولین اتوبوس بشوم و آنقدر از خراسان دور شوم که یادم نیاید من آدم این شهر هستم و یک روز باید همین جا دفنم کنند .
این روزها فکر می کنم زندگی قلق های مختلف دارد و در هر مقطعی قلقش عوض می شود . فکر می کنم اکنون من در مقطعی از زندگی ام هستم که به سبب پریشان خاطری و نگران احوالی های شدیدم ، قلقش را بلد نیستم . شاید این افت شدید روحی و جسمی بیشتر از هر چیز محصول همین بلد نبودن باشد . ما آدم ها وقتی قلق زندگی را آن طور که باید و شاید بلد نباشیم به اضمحلال نزدیک می شویم .