من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

بایگانی

آن راز ِ بین برگ و بارها

يكشنبه, ۲ تیر ۱۳۹۸، ۰۶:۱۸ ب.ظ

از خانه با خودم دو تا شیرینی ناپلئونی آورده ام سر کار . یک دانه اش را الان خوردم یک دانه ی دیگرش را هم فکر کنم باید همین الان بخورم . اولی را چون گرسنه بودم خوردم و دومی را باید بخورم که نبینمش تا هی گلویم شور نشود و چشمم خیس ،آخر به عادت همه ی یک شنبه های اخیر که به نیت هانیه خوراکی و غذا می آوردم باز هم سهمیه اش را آورده ام با آن که یادم بود دوباره محل خدمتش را عوض کرده اند و امروز دیگر نمی آید و رفته به کتابخانه ای آن سر شهر نزدیکی های حرم ، با ماشین کوچک پر از کتاب و مجله اش که همیشه ی خدا صندوق عقب آن مملو از شعرها و داستان های بچه های با استعداد است . حالا یک شنبه ها صورت تنهایی درشت تر می شود و رنگ و روی من زردتر و قطعا تابستان سخت تری خواهم داشت و کیست که نداند من هرگز ، هرگز از تابستان دل خوشی نداشته ام و خاطره ی خوبی و خب الان هم که با رفتن هانیه از یکشنبه هایم گویااستارت ناخوبی های تابستانه زده شده است. دست و دلم می لرزد ،شب ها گرمند و کش می آیند، جیرجیرک ها ساکت نمی شوند و بچه ی همسایه همچنان از دل درد و پرشیرخوارگی ونگ می زند تا دم صبح .کاش می توانستم خودم را وعده ی پاییز بدهم . سه ماه ِتمام است دست روی دست گذاشته ام و نمی توانم قدم از قدم بردارم . امروز از شدت غصه های رنگ به رنگ دلم هفت صبح به سبزی فروشی رفتم و با چند بسته ترخون و گشنیز و جعفری و برگ مو به خانه برگشتم و نشستم به دلمه پختن . در کابینت را باز کردم و عطاری کوچک خانه گی ام را بوییدم مثل زنی که گردن محبوبش را می بوید . از دارچین و نعنا و زردچوبه و گلاب کمک گرفتم از دست های خسته ام که می خواستند با دقت مواد لازم را لای برگ ها بریزند و با احتیاط آن ها را بپیچند . انگار رازی را در دل برگ های مو پنهان می کردم ، صبور بودم و همزمان به آواز قناری نانوای محلمان گوش می کردم که قفس را گذاشته بود روی سرش و دلتنگی اش از پنجره با بوی سنگگ های پخت دوم صبح به آشپزخانه می ریخت . صدای قناری کم کم به سمتی رفت که سر و کله ی گریه پیدا شد با انگشت اشاره ام که رنگ ترخون و نعنا گرفته بود روی دکمه ی پلی زدم و چند ثانیه بعد از تلفن همراهم آهنگ پیانوی بی کلام پخش شد،تا می شد صدایش را زیاد کردم ، دیگر صدای قناری را نمی شنیدم اما ملتفت حرف هایش بودم . مخلوط شکر و آبلیمو را روی دلمه ها ریختم و به رازهای ملس فرصت پخته شدن دادم .  از دورها برایم پیام فرستاده بود من دلمه را ملس دوست دارم . می خواستم بپرسم رازهای پیچیده در برگ و بارهای جان مرا چه ؟ اما نپرسیدم . یکی نیست بگویدزن حسابی وسط جلسه ی اداری این چه سوالی بود که دلت می خواست جوابش را بدانی ؟ وقتی با یک ظرف کوچک پر از دلمه از خانه بیرون زدم تا آن را مثل نذری بین همکاران و آشنایان پخش کنم ، قناری ساکت شده بود . در اتوبان باد گرم به صورتم می خورد و دلم نمی خواست با خودم حرف بزنم .

                                           

      
                                                               
موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۸/۰۴/۰۲
... دیگری

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی