من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

بایگانی

روی عیب هایم تمرکز می کنم . کلی به خودم انتقاد دارم . همیشه همین طوربوده ام . یادم نمی آید هیچ وقت از خودم کلا رضایت داشته باشم . در بهترین حالت های ممکن هم  که باشم حالا درهر سطحی و موضوعی، باز به خودم خرده فرمایش می کنم ! باز یک اقداماتی از خودم را زیر سوال می برم و شروع می کنم به تعمیر کردن اگر دیر نشده باشد البته . شاید برای همین است که غیر از دلایل دیگری که برای بی قراری ام هست یک بی قراری عمومی هم دارم که مرتفع نمی شود . این هفته هم روی عیبی از خودم تمرکز کرده ام که نمی دانم اسم علمی اش راحت نبودن است یا معذب بودن است یا تعارف داشتن است یا حتی خجالتی بودن ؟ خب من آدم خجالتی به معنای عمومی اش به نظر نمی رسم یعنی دیگران می گویند تو سر و زبان دار هستی .مخصوصا دوستان کاری . ولی واقعیت این است که آن بخش اجتماعی من است که مثلا سکوت منفعلانه نمی کند حرفی را در جلسه ای می زنم یا اعتراضی نسبت به اقدامی می کنم یا توی کوچه خیابان با مثلا راننده ها ،آدم های دردسر ساز و... پیش آمده حاضر جوابی هایی کرده ام و این ها خب  شاید از آنجا می آید که از سن خیلی کم وارد اجتماع شدم . خب می رفتم جلسه های شعری که شاید اگر الان بخواهم بروم نمی توانم و حس انزوا طلبی ام این اجازه را به من نمی دهد .می رفتم و از میکروفون بقول دوستان از روی سِن رفتن نمی ترسیدم .از مجری بودن و اجرای برنامه های مهم نمی ترسیدم . از سرو کله زدن با کارفرماها و انتشاراتی ها نمی ترسیدم . مثلا در 24 ساله کی نامه ای سربسته و سر گشاده ! نوشتم به سردبیری که در مجله ی معتبرش کار می کردم و استعفای خودم را به دلایل مذکور و به انضمام آیه ای تحذیری از قرآن اعلام کرده بودم او هم گل و هدیه و لوح تقدیر احمقانه تدارک دیده بود و فکر کرده بود اینها را بفرستد دم در خانه مان بر می گردم که خب برنگشتم و خیرش را هم دیدم . با روحانی ها مسئولین دانشگاه در بخشی که فعال بودم دائم درگیر بودیم زنگ می زدند بیا حراست و می رفتم و خب نمی ترسیدم از اینکه حرفم را بزنم . زبان دراز و پر رو نبودم اما حرفم را مودبانه می زدم . به مسئولی در آستان قدس حرفم را زدم و همه گفتند اخراجت می کند و نکرد به مدیری در جواب توهین بی دلیلش و تعمدی که داشت چیزهایی گفتم که با یک امضای ساده دو سال خانه نشینم کرد و خب لطف خدا و کمک مدیر عامل و البته مصاحبه ی یک ساعته ی خودم با مسئول گزینش آموزش و پرورش کارم را به من برگرداند . اما سالهاست خودم می دانم در مناسبات نزدیک و عاطفی ام بسیار در تنگنا قرار می دهم خودم را . نمی توانم خواهش هایم را بگویم .نمی توانم اعتراض های قطعی داشته باشم چون بعدش هر وقت پیش آمده دو کیلومتر عذر خواهی و ابراز پشیمانی کرده ام . من یک خجالت هایی دارم و یک تعارف هایی که خودم می دانم گاهی خیلی سنگین تمام شده اند برایم . کسی نمی فهمد من چقدر در فلان لحظه معذب بوده ام  و در رودربایستی های مضحک خودم قرار داشته ام و هر چیز دیگری به نظر رسیده ام غیر از آن که بوده ام . خب این خوب نیست . این ضعف من است که نتوانسته ام درستش کنم .و  الان مخصوصا خیلی اذیتم می کند . نمی توانم مطرحش کنم جای دیگر . اینجا به شما گفتم . هر جا بگویم می خندند و می گویند اوه ! یکی تو خجالتی هستی یکی مثلا فلان خواجه در فلان اقلیم ! نمی دانم ملاحظه کاری و آداب دانی های افراطی که از کودکی در خانواده ی ما حاکم بوده سببش شده یا نوعی بی دست و پایی عاطفی و حسی خودم . دوستانم سخت ترین خواسته های شان را هم به من می گویند و همیشه از این بابت کلی لطف دارند که ما با تو راحتیم ولی من راحت نیستم حتی وقتی آن ها فکر می کنند الان راحتم . کلافه و خسته ام از این حالت و در خواست هایی دارم که بعضی های شان پیش پا افتاده اند برای طرف مقابل و گاه می تواند زود انجامش بدهد و مرا خلاص کند اما نمی توانم بگویم . دیروز با استادی قرار داشتم گفته بود ساعت چهار و نیم اینجا باشید . ده دقیقه مانده بود به قرار پیام فرستاد که بنده چهار با شما قرار داشتم چند دقیقه ای هم منتظرتان شدم تشریف نیاوردید رفتم ! وسط راه بودم وکلی تلاش کرده بودم به این قرار برسم حالا می گفت من رفتم و خب ساعت را اشتباه کرده بود . مانده بودم چطور ضمن حفظ احترام بگویم شما ساعت را اشتباه کردید و من دارم درست می آیم و به موقع و در دفترم یادداشت کردم چهار و نیم همان لحظه که فرموده بودید .به خودم گفتم ای بابا ! استاد است احترامش واجب با او هم که نباید مثل نزدیک های حسی تعارف داشته باشی خب بمیر و بگو بمان نرو تا بیایم . بگو ساعت را بد فهمیده . اعتراف می کنم که سخت بود نوشتن جمله برایم .زنگ زدم و کلمه های بهتری به زبانم آمدند . نتیجه این شد که ایشان منتظرم شد من راس ساعتی که گفته بودم رسیدم . او کیفش را گذاشت از روی میزش پایین و درباره ی کاری که بود حرف زدیم . وقتی از دفترش بیرون آمدم احساس کردم اگر به راننده گفته بودم برگردد و برای استاد پیام داده بودم ببخشید شرمنده  پس بنده دوباره مزاحمتان می شوم در فرصتی دیگر ، باز کلی به خودم خرده می گرفتم و کارم هم روی هواتر از الان که هنوز کامل انجامش نداده ام  می ماند . باید یاد بدهم به خودم که  مثلا بگویم : به من زنگ بزن ، به من این ها را نگو ، به من این را بگو ! بیا برویم فلان جا ، امروز بگذار تنها باشم .این طوری نگاهم نکن ،این جا بنشین کنارم، بغلم کن ، سکوت کن ، بیادنبالم ، حرف بزن الان نرو ، این نیاز را دارم با آن مسئله موافق نیستم ، گرسنه ام اینجا یک چیزی بخوریم ! خسته شدم از این بحث تمامش کن ! این عکس را از اینجا بردار ! این جا دوست ندارم با تو بروم ! نپرس کجا بودم (مخصوصا مامانم ! ) در یک بزنگاه هایی می پرسد کجا بودی که ...

خلاصه یک لیست طویلی از این حاجت های نگفته دارم . و هی به امید این بوده ام که طرف های مقابل خودشان بفهمند . و خب از ماست که برماست .یکی دو ماه پیش دریک ساعت دیر وقت بدی وسط خیابان برای کارت بانکی ام مشکلی پیش آمد پولهای نقدم را هم چیزی خریده بودم توی راه ماندم مستاصل . وسایل  نقلیه ی عمومی گویا تمام شده بودند. مادر این ها هم خانه نبودند و سفر بودند . حالا تا صبح که کارتم را درست کنم نمی شد توی خیابان با دخترک بمانم ولی رویم نشد حتی به برادرم زنگ بزنم . آن وقت شب با آخرین قطره ی شارژ موبایلم باید زنگ می زدم بیا فلان خیابان پرت دنبالم . نتوانستم .اینقدر توی کیفم گشتم پول خرد پیدا کردم به دو تا خانم گفتم این پونصدی خدمت شما لطفا اگرمی شود از کارت متروی تان برای من هم بزنید قبول نکردند گفتند : برای فردا شارژ کارتی لازم داریم و رفتند ! یک آقای محترمی آمد از او خواهش کردم ایشان کارت زد پونصدی را هم نگرفت دستش رابه نشانه ی احترام روی سینه اش گذاشت سرش را مهربانانه به نشانه ی  خواهش می کنم دربرابر تشکر عمیق من به سمت راست متمایل کرد و رفت . و هنوز چهره اش یادم مانده .مردی که من را از خیابان خطرناک دیر وقت نجات داد به آخرین واگن رسیدم با پولی که نگرفته بود و یک سکه ی دیگر و کمی پیاده روی مضطرب در منطقه ی خلوت مان بلاخره به خانه رسیدم . آن شب خیلی گریه کردم . فردای آن روز با آقایی از دوستان نزدیک برای کاری رفتیم بیرون .گفت خسته به نظر می رسی گفتم دیشب گیر کرده بودم توی خیابان . اشاره کردم فقط و شرح ندادم . برگشت نگاهم کرد و گفت : چرا به من زنگ نزدی ؟ نگاهش کردم انگار دارم عجیب ترین جمله ی عمرم را می شنوم . گفتم نمی شد آن وقت شب چرا باید مزاحمت می شدم . خندید و گفت : این چه حرفی ست من با تو راحتم . تو هم راحت باش . فوقش می آمدم یک شعری هم می خواندیم یک آبمیوه می خوردیم خسته گی ات در می رفت می رساندمت . حتما می آمدم چرا که نه .  می دانم خیلی ها به من لطف دارند اگر چیزی بخواهم کسی رویم را زمین نمی اندازد ولی چه کار کنم دست خودم نیست . نمی دانم راستش هنوز فکر می کنم اگر باز بمانم توی خیابان اول تمام تلاشم را برای پیدا کردن سکه و  آدمی نظیر آن آقای قد بلند مهربانی که از  کارت مترویش برایم زد می کنم نه زنگ زدن به دوستانم و این خوب نیست برای یک آدم سی و چند ساله این خوب نیست .


                                           

                                       

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۶/۰۷/۱۶
... دیگری

نظرات  (۱)


عین منی پس!! البته من باز کمی کمتر از تو. ولی در نفس امر دقیقا و عینا. ولی خب من خجالتی های اجتماعی هم گاهی دارم. این تفاوتمه با تو



واقعا دلتنگتم. خوبه که پستات هستن. خوبه که کلمات هستن. هرچند غمگینم این روزا... خییییییلیییییییییییییی
پاسخ:
تو با منم حضوری تعارف داری 

هی احترام می ذاری به من گنده گنده 

دلتنگی شده کسب و کار ما دیگه رسما 

هر کس رو دوست دارم یه جائیه که این جا نیست 

غمگین نمی شود که نباشی ولی کمتر باش 

ای عزیزکم 


ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی