" ای هفت ساله گی ای لحظه ی شگفت عزیمت ! "
این روزها هنوز دلم می خواهد از دخترکم صبا بنویسم . نه به خاطر عاطفه ی مادری
نه به خاطر آنکه ذوق مرگی های مادرانه دارم از دیدن کارهای بچه ام مثل هر مادر
دیگری . بلکه به این خاطر که دلم می خواهد از کودکی بنویسم . دلم می خواهد کودکی
را تماشا کنم و حسرتهای شیرینی داشته باشم که از حسرتهای تلخ سی و چند ساله گی از
حملحسرت های جانکاه عاشق پیشگی هایم در بیست ساله گی تفاوت دارد . سرزنش و
دشنامی در پی ندارد از خودم به خودم . تنها زیباست و جدا کننده ی از زمان و زمین .
هنوز گوشت کوب را می آورد و می برد از کنار قلکش به کابینت ! هنوز شک و تردید
را تجربه می کند و هر روز پانصد تومانی ها باقی مانده از خرید نان را می اندازد
توی همان قلکی که سرنوشتش به دست های کوچک او و لحظه ی تصمیم بستگی دارد .
امشب اذان مغرب که از پنجره ریخت توی آشپزخانه خوردن شوکولاتی که دستش بود را
رها کرد ،بدو رفت سمت اتاقش و با چادر سفیدی که دو سال پیش با آن به حج آمده بود
برگشت . با هیجان ، من را از کنار سینک ظرفشویی کنار زد و چارپایه را کشان کشان
آورد تا وضو بگیرد . خودش را خیس و خوشحال کرد . ناخن های کوچک لاک زده اش
را مسح کشید و رفت و نمازش را خواند . منتظر بود چیزی بگویم بعد از اینکه برای
کمر دردم دعا کرد و تسبیح نارنجی را بقول خودش سه دور با " الله اکبر " چرخاند .
فقط نگاهش کردم و گفتم : وقتی تو با خدا حرف می زنی فرشته ها می یان توی خونه .
خندید و رفت پی مشق هایش .کاش من هم می توانستم فکر کنم اگر پنجره ی آشپزخانه را
ببندم می توانم چند فرشته داشته باشم توی خانه که این همه غمگین و کوچک است در نظرم.
حسرت اولین حرف زدن ها با خدا در من زنده شده .
حسرت شیرین اولین بخشایش ها . حسرت اینکه ندانم بعد از مرگ کجا می رویم .
حسرت اینکه دائم حس کنم خدا مواظب من است و ندانم من کی ام وسط این همه آدم
و فکر کنم خدا خصوصی ترین کس من است و فقط مال من است . چقدر این خودخواهی
شیرین است از روزی که با همه کس قسمتت کردم هر لحظه برای داشتنت برای حس
کردنت از بین آدم ها و اشیا و طبیعت بالا آمدم به آب و آتش زدم تا خصوصی ترین کس
من باشی . آدم های عزیزم را ، محبوبم را ، به اندازه ی کافی با همه کس قسمت کردم
آنقدر که تمام شد و از دلم در حال پر کشیدن است حالا لا اقل ای خدای بزرگ
که رحمان و رحیمی هنوز در نماز صبا ،تو خصوصی ترین کس من باش . مال همه
باش باشد اما برای من هم باش . هنوز مواظب من باش و چشمت را به روی تاریکی هایم
ببند و فرصت بده تا جبران کنم همه ی آنچه هراس جبران ناپذیر بودنش رنج شبان و روزان
من است . اگر سینه ام را مطابق خواستت از غیر تو خالی کنم به من بر می گردی ؟
مدتهاست فکر نمی کنم تنها منم که باید به تو برگشته تر باشم ، تو نیز بیا آن قدمی را
که مومن ها می گویند اگر تو یک قدم بروی خدا چقدر بود ؟ صد قدم ؟ ده قدم ؟
نمی دانم نیم قدم حتی ! به سمت من بردار. بگذار روی ماه خداوندت را ببوسم
ای آنکه حسرت تصاحب ذره ای از نور تو قلبم را پاپی کودکی کرده در این خانه .
می شود جوری به سینه ام خطور کنی که بدانم هنوز دوستم داری ؟می شود آیا
سبکم کنی از این اندوه چنبره انداخته برجانم ؟ می خواهم تصمیم بگیرم که آخرین
تکه های سفالم را بشکنم تردیدها در سی ساله گی به شیرینی هفت ساله گی نیستند .
می توانی مرا از این بقول شهریار :
"یار جفا کرده ی پیوند بریده " مثل بند ناف جنینی قیچی کنی و به خود آسمانی ات سنجاق کنی ؟
تو می توانی اما منظورم این است که مرا بر این فائق آمدن بر بی قراری توانا
کن . مرا بر تاب آوردن دلتنگی توانا کن .مرا توانا کن مثل سال ها پیش تا صفت تو را بر دوش بکشم
نه این کوله بار سنگین حرمان را .
حمل این عشق ها و فقدان ها و هم چنان تعلقات فجیع ! از من پیرزنی هفتاد ساله ساخته با زانوانی
لرزان و کم قوت و جانی نصفه و نیمه که بین خانه و درمانگاه در رفت و آمد است. مرا از این دنیا دور کن .
. دنیای آن طرف ِ این دنیا بخیل و حسود و پر از دشمنی و قضاوت نیست . آنجا که شناسنامه ها و
گذر نامه ها نیستند تو نام همه ی ما را می دانی و آدم ها دیگر کاره ای نیستند که مجبورمان کنند
هر لحظه بین در و دیوارهایی زندگی کنیم که پرواز را از خاطرمان پاک می کند . جبر از ما برداشته می شود .
دستت را در پاره های قلب محزون و پر جراحتم فرو کن
و " یا رب این آتش که بر جان من است را سرد کن زان سان که کردی بر خلیل " .