برخورد از نوع به سختی محترمانه !
دو حالت بیشتر ندارد یا سنم بالا رفته و آستانه ی تحملم آمده پائین ، یا آدمها خیلی فرق کرده اند در برخوردهای اجتماعی و این فرق کردن ها برای بقیه عادی شده اما برای من نه . وقتی برای خریدن چیزی به مغازه ای می روم وسط حرف من و فروشنده یا وسط انتخاب من و راهنمایی فروشنده یک نفر می آید و بدون عذر خواهی یا اینکه اجازه بگیرد از طرفین یا نگاه کند حتی ! حرف خودش را می زند ، سوال خودش را می پرسد ، فروشنده هم طبق یک قانون نانوشته می رود پی جواب دادن به او پروسه ی خریدش را کامل می کند بعد با صورتی که سعی می کند کمی حالت خجالت زدگی داشته باشد می گوید خب ببخشید من در خدمتم ! اغلب از خرید در آنجا پشیمان می شوم البته و قبل از اینکه فروشنده برگردد می زنم بیرون .نمی گویم من شخص مهمی هستم و آقای فروشنده فقط جواب من را بده . حرفم این است که وقت من هم مثل آن آدمی که می آید و سعی می کند خودش را دارای عجله نشان بدهد مهم است . کسی که عجله دارد چطور مثلا می آید توی مغازه ی بالش فروشی با آن همه بالش می رود مهمانی ؟ یا مثلا می آید توی مغازه ی عکاسی عکس آتلیه ای می اندازد از خودش و دخترش و خرگوششان ؟ نمی فهمم واقعا این ها را . دخترک تب داشت بردمش درمانگاه یک ساعت و بیست دقیقه معطل شدم .بله درمانگاه شلوغ بود اما یک ساعتش علاف خانمی شدیم من و بقیه ی همراهان بیماران و بیماران محترم که خانم روی گوش دختر نوجوانش را دو تا سوراخ دیگر بزند تا از این گوشواره جدیدها گوشش کند . هی هم می گفت عجله دارم . پرید وسط نوبت گرفتن ما منشی شروع کرد جواب او را دادن و پول گرفتن .توی صف از همه ی ما جا زد و زودتر رفت توی اتاق دکتر که قبلش پسر بچه ای را ختنه کرده بود ! بچه از تب می سوخت و تا کیلومترها درمانگاه شبانه روزی نبود اگر نه می رفتم . آخرش هم دختر با روسری از سر افتاده و چشم گریان و دو تا علامت با ماژیک زده شده روی گوش هایش از اتاق پرید بیرون . پشیمان شده بود چون ترسیده بود . مادرش هم یک ربع رفت توی اتاق دکتر به عذرخواهی ده دقیقه هم دختر را دعوا می کرد توی محوطه . جای مان را دادم به پیرمردی که آسمش عود کرده بود و از آن وقت داشت تلف می شد و منشی می گفت نوبت آن خانم بود خب . اگر مسئله ی تبداری دخترکم نبود اگر دیر وقت نبود حتما می زدم بیرون . روزهایی که زیاد بیرون هستم وباید جاهای مختلفی بروم کلافه می شوم .امروز رفته بودم به یک پاساژ بزرگ کتاب . اتفاقا عجله هم داشتم کتابفروش داشت توضیح کتابی را می داد که درباره اش نمی دانستم و لازم بود بدانم تا اشتباه نکنم در انتخاب دو کتابی که پیش رویم بود بعد دوتا دختر چادری دانشجو با قیافه های بچه مثبت و مومن بدون سلام و هیچی سرشان را کردند توی مغازه و درحالیکه دیدند داریم حرف می زنیم حرف خودشان را زدند فروشنده را در چهارسوی مغازه گرداندند و بی تشکر و خداحافظی و ببخشیدی چیزی رفتند در شیشه ای را هم ترق به هم کوبیدند . فروشنده برگشت .نرفته بودم چون کتاب را بشدت لازم داشتم . گفت ببخشید این دختر خانم ها ماشالله پر رو هستند . گفتم بی ادبند . عینکش را جا به جا کرد و گفت ناراحت شدید ؟ گفتم بله .چون من ده دقیقه اینجا ایستادم در حالیکه رسیده بودیم به این جمله ی نهایی که بردارم همین کتاب است یا نه . در نهایت هم گفت نه این کتاب آن که شما می خواستید نیست . داشتم می رفتم بیرون کارت مغازه را گرفت طرفم . گفت زنگ بزنید شنبه رسیده باشد از تهران با پیک براتان بفرستم .اینجا شلوغ است معطل می شوید خانم محترم . از پله های پاساژ بالا رفتم .تاکسی ایستاد جلوی پایم گفت کجا می روید خانم محترم ؟ حس کردم یک بار دیگر هم تا شب بشنوم "خانم محترم " حتما حکمتی ست که باز هم محترمانه رفتار کنم و نامحترم نکنم خودم را . محترم بودن برایم سخت شده است . گفتم در جریان باشید چون شما خیلی محترمید . خوانندگان و دوستان محترم من.
آدمها رعایت این مسائل را نمی کنند
زیاد شده ناراحت شوم . از این بابت که بالاخره کی باید بفهمی این را جناب. پرنده توی حرف دیگران
پیرشدی و هنوز بدیهی ترین اداب زندگی را یاد نگرفته ایی . خب فرزندت هم یاد نمی گیرد
ممتقل می کنی این رفتار از سر نفهمی را به بشریت