آنچه اندر وهم ناید آن شدم !
از یک جایی به بعد بی تفاوتی جای همه چیز را می گیرد . حتی یادت نمی آید جای چه چیزهایی را گرفته ! از یک جایی به بعد زمان ، با دهان مکنده و باز مثل ماهی لجن خوار آکواریوم، خودش را به دیواره های لای گرفته می چسباند و فقط گاهی نیمه شب با صدایی خفیف می افتد پائین و باز دوباره می چسبد . من در فاصله ی پائین افتادنش فرارمی کنم مثل یک دانه h2o که از پمپ عصبی آکواریوم پس از خاموش شدن گریخته باشد . خیالات می کنم، با حباب ها به لایه های روئین می روم نفس می کشم و بعد ادای زمان را در می آورم،به دیواره ی ضخیم شیشه ای می چسبم اما با دهانی که بوسنده است تا مکنده ! تا به حال دیده ای لبهایی در آخرین تقلاها آنقدر دیواره ی سرد شیشه ای را ببوسد که انگشتهای آن طرف شیشه گرم شود و بعد خودش بی حس شود و کرخت ؟ انگار که بی تفاوت ترین وجود عالم شده باشد ؟ تا به حال دیده ای دلتنگی و رنج آدم را به یک مولکول تبدیل کند ؟