من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

بایگانی

 

بلاخره دارد تمام می شود. زورش را زد، همه ی زورش را.12 ماه تمام تلاش برای بقا، تلاش برای زیستن، تلاش برای از دست ندادن همه ی آنچه در کسری از ثانیه قادر به نیست شدن است را در چهره ی آدمها دیدم.تقصیر از سال و ماه و تقویم نیست که در ِِ موریانه زده ی زندگی از پاشنه در رفته است و قفلی خراب دارد که گاهی باز می شود و گاهی ساعتها و روزها معطلت می کند.

برای من به تلخی و دشواری، به رنج و اتفاقات عظیم سرنوشت ساز، به گرفتن تصمیم هایی که یک سویشان رهایی بود و یک سویشان اندوه عالم،به بحران مالی، موفقیت های لنگ در هوای کاری،بیماری، دعوا و مرافه و اختلافات شدید با اطرافیان و دوستان، کدورت و دل شکستگی، دلتنگی مفرط، سرگردانی و یک جرعه امیدِ لرزان و سرمازده گذشت.حالا در تنهایی مطلق، دراز کشیده ام کنجی و انگار اسب مسابقه ای هستم که کف پاهایش درد می کند و رد میخ نعل هایش بدجور می سوزند. دچار نوعی از ناباوری و بهتم که هوش از سر کلماتم پرانده و قِسمی متفاوت از سکوت را جایگزین همه ی هیاهوها و تنش ها و اضطراب های هم چنان همراهم کرده است. پوستم کنده شد برای تغییر و از عمرم به وضوح بیشتر از آنچه باید، کاسته شد.

قصد دارم تحویل سال را حرم باشم در رواقی دور از ازدحام و خلوت. .سیم کارت را خاموش کرده ام که معذب و شرمنده ی دعوت ها و اصرارهای بیا اینجا و ما بیائیم آنجا، نشوم.

 

آمدم چند خطی ثبت کنم که صفحه ی دیگری را هم از بلوای 1399 به نامعلومی ِ 1400 کشانده باشم. 

امیدوارم کرونا برود پشت هفت تا کوه سیاه، آن که یار من است از پشت هفت تا کوه سپید بیاید و آفتاب مایل بتابد به سر و روی زندگی هاتان، زندگی هامان..... اِلی اَحسنِ الْحال. 

 

پانوشت: تصویر، مربوط به درختی ست که بعد از سوختن در آتش سوزی جنگل‌های استرالیا جوانه زد. 

                   

 

 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ اسفند ۹۹ ، ۱۰:۳۷
... دیگری

 

5 ماه تمام، زندگی کردن در شکم تاریک و غمگین نهنگ را فراموش نخواهم کرد.حالا نهنگ دهانش را باز کرده و یونس تکیده از اشکباری و تنهایی وجودم را انداخته است وسط دریا. به تخته پاره ها نمی چسبم، از گم تر شدن نمی ترسم.شجاع و قوی و از این طور کوفت های دل خوش کنک نیستم، بل خسته ام و خونی زیاد از مغز و تن و روحم رفته است.توان نوشتن ندارم. دل نوشتن ندارم.نمی شود جزئیات ملال انگیز و باعث تاسف و تحسری که هر روز به نحوی بر من می گذرد را اینجا پهن کنم روی بند و وحشت کنید از ملحفه های خونی درونم که هر چه بشویمشان با لکه های ریز و درشت قهوه ای بد رنگ، واقعیت زیستم را نشان می دهند.

فکر می کنم یکی از بزرگترین لکه های پاک نشدنی، دست و پا زدن های روحی در هراس فاصله های جبری از دخترکم است و چشم کشیدن برای لحظه ای در آغوش گرفتنش، بوییدنش در واقع همان مرگ است با اندکی تخفیف در حدی که مرده ای بتواند به خواب کسانش برود.وقتی به دنیا آمد و چند هفته به سختی بیمار بود و توی دستگاه، لحظه به لحظه با هراس از دست دادنش نفس کشیدم.هنوز که هنوز است بعضی وقت ها نیمه های شب دیوانه وار و هراسان گوش می چسبانم به حرکت آرام قفسه ی سینه اش. 

شنبه شب تولد12 سالگی اش است.کمر بند حوله ی قرمز حمام را روبه آینه ی قدی باز می کنم،  دست می کشم به رد بخیه ی کمرنگ شده ای که هنوز زیر نافم جا خوش کرده و به دنیا آمدنش را نشان می دهد.کاش استطاعت خوشبخت کردن این دختر را  داشتم.وقتی با دستهای ظریف هنرمندش  آن نقاشی ها و تصویرگری های زیبا را رقم می زند و موهای روشنش روی شانه های کوچکش رها هستند، حال تماشای مدیترانه ی آبی را دارم در سکوت و وزش نسیم مهربان.به تلخی دهانم و حجم آزردگی هایم  برای دقایقی اعتنا نمی کنم و احساس می کنم سهمی در این جهان دارم. منظورم حس مالکیت و حتی مادری نیست. در برابر زیبایی قرار می گیرم جنسی از زیبایی که نه رایگان است و نه می شود بهایی را برایش متصور شد.هر روز دستم را به زانویم و به لولای دریچه ای زنگ زده در ذهنم می گیرم و سعی می کنم بلند شوم، بلند شوم و در فرصت بی حد محدود زندگی تماشای مدیترانه و نوشتن شعرهایی که غریبانه و معصوم گوشه ی دلم منتظرند تا به دنیا بیاورمشان را از دست ندهم. فعلا همین. 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۹ ، ۰۹:۱۵
... دیگری

اندی:بهت گفتم دوس دارم کجا برم ؟ ... زواتانئو
ـ رِد : چی گفتی؟ زواتانئو

 

ـ اندی : زواتانئو... توی مکزیکه ، یه جزیره کوچیک توی اقیانوس آرام ..

  میدونی مکزیکی ها درباره اونجا چی میگن؟
ـ رِد : نه! 
ـ اندی : می گن که خاطره ای نداره ..  اون جائیه که من می خوام بقیه عمرمو توش زندگی کنم
  یه جای گرم ، بی هیچ خاطره ای ..

ـ رِد : تو نباید این کارو با خودت بکنی اندی ، اینا یه مشت رویاهای مسخره ست ..
  منظورم اینه که مکزیک اون ور دنیاست و تو الان اینجایی {منظورش زندان ..}
  و باید با این وضعیت کنار بیایی ..
ـ اندی : آره درسته باید با این وضعیت کنار بیام ،

اون یه جای دیگه اس و من اینجام ، فکر کنم که این به یه انتخاب ساده ختم بشه 
  تلاش کن برای زندگی کردن ، یا به پیشواز مرگ برو..

 (
اندی : تیم رابینز ، رد: مورگان فریمن، فیلم رستگاری در شاوشنگ). 

***

پانوشت: نه تونستم بمیرم، نه می تونم زندگی کنم. فقط می خوام جائی باشم بی هیچ خاطره ای.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۹۹ ، ۱۱:۰۰
... دیگری

 

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۹ ، ۱۵:۵۵
... دیگری

 

اگر سپیدارهای سر به آسمان سائیده ی مَلک آباد نباشند، اگر صدای جنابان همایون و نامجو و چاوشی و علیرضا قربانی نباشد، اگر تابستان، مکرر پاییز را به تعویق بیندازد و شهریوری در کار نباشد که گرما را سر به نیست کند، اگر صبح ها تو نباشی که این سلفی های بامزه را جهت من از خودت پشت میز کار یا کنار درخت کج و کوله ی اداره بیندازی، چطور می توانم با این همه تغییر ناگهانی کاری و احوالی کنار بیایم؟

امروز کارگردانی با گروه فیلمبرداری اش آمده بودند تا برای محرم برنامه ی شعر خوانی ضبط کنند.نوبت به من که رسید هی از این طرف به آن طرف در رفتم تا از پروسه ی دشوار ضبط و صدابرداری خلاص شوم اما نشد. نشستم روی صندلی و در بکراند کلی گل و شمع و دکور محزون بود. صدابردار آمد، میکروفن را وصل کرد به لباسم و توضیح داد از کجای موسیقیِ  در حال پخش شروع کنم به خواندن شعرم. داشتیم ضبط می کردیم و اگر یکی دو بند دیگر می خواندم کار تمام بود، اما کارگردان دستش را بالا برد و کات داد. خسته تر از آن بودم که این  دنگ و فنگ ها را تاب بیارم. گفتم چرا قطع کردید؟ گفت نباید از دست هایتان وقت خواندن استفاده کنید از قابی که بسته ام بیرون می زند و چنین و چنان. بعد ناچارا دوباره خواندم، آن هم با دست های بی حرکت. در تمام طول خوانش احساس می کردم زندانی هستم و باید فرار کنم . من اصولا از صراحتا اعلام کردن ممنوعیت ها حس زندانی بودن پیدا می کنم و واکنش های خوبی از خودم نشان نمی دهم و به افتضاح ترین شکل ممکن ِ خودم، کارها را در ممنوعیت های طرح شده انجام می دهم. وقتی ممنوعیتی را در هر زمینه ای حس کنم، علیه اش نیستم اما اگر مستقیما آن را به من اعلام کنند یا بازخواستم کنند چرا.مخلص کلام اینکه گمانم اگر ماهی رودخانه هم بودم و  می گفتند سرت را چند دقیقه بیشتر بیرون از آب نگه ندار، من حتما همه ی خزه ها و جلبک های گوشه و کنار بستر رودخانه را میله های زندان می دیدم و قطع به یقین با یک پرش جانانه خودم را می انداختم بیرون و قال قضیه را می کندم. 

 

 

​​

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۹ ، ۰۰:۳۹
... دیگری

 

 

بادهای گرم و دل آشوب مرداد،از زیر ماسک های چند لایه عبور می کنند و با نفس های مضطرب و سنگینم مخلوط می شوند.انگار آتش بلعیده باشم احساس سوزش می کنم در احشاء داخلی ام و این روزها غیر از کوکای مزه ی گرما گرفته در لیوان های تا کمر یخ ،چیز دیگری نخورده ام.چند نفز از اقوام و آشنایان فوت شده اند. پدر و خواهرِ جوانِ همسر برادرم در حالیکه بیمارستان جا برای بستری کردن شان نداشت از دنیا رفتند.بیماری آمده بیخ گوشمان و اخبار، مشهد را دومین شهر کثافت زده از این ویروس بی پدر و مادر اعلام می کند.مغزم ملتهب است از همه چیز و دلم ضعف می رود برای خوابی بی درک و شعور و خلاء گونه .اما پیرزن 88 ساله ی ساختمان کناری دوباره حقوق شوهر فوت شده اش را گرفته و افتاده به جان حیاط آپارتمانشان.حوض خریده،باغچه را نرده کشی کرده،تخت زده و دو روز است تعمیر کار یوغوری را آورده و از بالای پنجره ها میله هایی را به عرض حیاط تا پشت بام خانه ی آن وری ها جوش می دهد که نمی دانم به چه درد می خورد و یکریز هم از بالای نردبان زر می زند و پیرزن مثل مهندس ناظر از هشت صبح تا شش عصر سرش از پنجره بیرون است و وسط زر زرهای او امر و نهی های خودش را می کند و کلی با هم حرف یامفت می زنند. سر ظهری طاقتم نیامد کله ام را از پنجره ی تراس بردم بیرون و مودبانه به مرد روی نردبان گفتم: جناب آقا!ببخشید اگر ممکن است کمی آهسته  تر صحبت کنید،خیلی صدای دستگاه برش و جوش توی ساختمان ما پیچیده این چند روز لطفا کمی رعایت کنید،تابستان است و در و پنجره ها باز، مردم استراحت می کنند.یکهو دستمال روغنی و ابزاری را که دستش بود از بالای نردبان پرت کرد پایین خشتک پایین آمده اش را از کمر پر موی بیرون زده اش کشید بالا و با بدترین و عصبی ترین لحن ممکن داد زد: خفه شو!به تو چه مربوطه ؟عشقمه بلند حرف بزنم!عشقمه هر کار دلم می خواد بکنم!برو بگو بزرگترت بیاد... سرم را آوردم داخل ،هنوز داشت فحش و بد و بیراه نثار همان دو جمله ی مودبانه و درخواست همسایه گونه ام می کرد.داد کشید: هوی کجا رفتی؟ ترسیدی زنیکه ی پر رو ! انگار سرش درد می کرد برای دعوا،برای جدل ،برای تنش ،مجبور بودم صدایش را که به سرش انداخته بود خفه کنم چون کم کم داشت سرهای دیگری از پنجره ها بیرون می آمد و پیرزن که هول شده بود می گفت: جواب نده ! جواب نده اوستا شما کارت رو بکن من این همه خرج کردم،دارم خرج می کنم ای بابا !

این جای ماجرا سرم را دوباره بیرون بردم و گفتم: برادر من! من نه توهینی کردم و نه حرف بدی به شما و حاج خانم گفتم.فقط خواهش کردم کمی آهسته تر باشید ،این چه ادبیاتی ست که شما حرف می زنید ؟ از نردبان پرید پایین و رو به پنجره به پیرزن  که نمی دیدمش گفت: حاج خانم اجازه بدین من برم دم در خانه ی اینها ببینم چه غلطی می خواد بکنه ؟ 

پنجره را بستم و دراز به دراز افتادم روی تخت .بغضم بی اختیار ترکید، از بخت بد، امروز دومین بار بود که مورد پرخاش و بی احترامی قرار می گرفتم. اولی از سمت عزیز آشنایی  که واقعا دلم  را شکست و بشدت رنجیده خاطر شده ام، دومی از سمت این مرد غریبه ی تعمیرکار . من از اینکه با صدای بلند پرخاش بشنوم از بی احترامی شنیدن آن هم ناگهانی و وقتی قصد بدی نداشته ام و بی احترامی هم نکرده ام خیلی رنج می برم، حال روحی ام به شدت به هم می ریزد، ته دلم بد جور خالی می شود و متاسفانه تا مدتها دچار حس بدی می شوم که قادر به توصیفش نیستم.چراغ را خاموش کردم، ادامه ی شالم را سفت پیچیدم دور پیشانی ام و گره زدم،همان طور دراز کشیده ،با ته مانده ی کوکای گرم ته لیوان یک آرام بخش خوردم و وقتی بیدار شدم که تنها صدای جیرجیرکی از حیاط پیرزن می آمد و از هندزفری مانده در گوشم صدای شاملو : 

 

«از بخت یاری ماست شاید 

که آن چه می خواهیم یا به دست نمی آید

یا از دست می گریزد

می خواهم آب شوم در گستره ی افق 

آنجا که دریا به آخر می رسد

و آسمان آغاز می شود».

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۹۹ ، ۱۳:۱۸
... دیگری

 

نخِ سستِ چای کیسه ای در لیوان آب جوش، طناب پوسیده ی رخت در ایوان ِِ رو به باد، بندِ کم جان شده ی سینه بند روی شانه ،باریکه ی بی رمق نور بر لبه ی دیوار... 

چیزی شده است نازک و ناپایدار شبیه اینها که گفتم، زندگی. 

دلم می خواهد چنگ بیندازم به زورمندترین تصویری که از خودم در گاو صندوق زمان، موجود بوده است و از متصل گسسته شدن، خلاص بیابم. 

می خواهم بوی علف خیسی باشم که چمن زن های دور میدان اقبال لاهوری، شب ها حواله ی هوا می کنند. می خواهم رونق فواره ای رشید باشم در تابستان، می خواهم ماسه بریزم توی گوش هام و یک ساعت از ویروسِ همه گیر کلامی نشنوم. دلم می خواهد سر فرو ببرم در حوضِ ماه دارِ صدای ابتهاج و شعر بشنوم.

پیش از اینها من و شعر هماغوشی های شبانه ی بیشتری داشتیم.تا سحر لخت و عور در میان ملحفه های سفید تن می چسباندیم به هم و این همه بیمناک گسسته شدن ها نبودم.

بیا برگردیم  به کوچه پس کوچه های یزد، من زنگ ِِ در خانه های قدیمی مردم را بزنم، با مخلوط شیطنت و حجب، انگار بزرگترین گناهان جهان را مرتکب شده باشی، پا به فرار بگذاری، بیا چیزی بگو تا دوباره آن صدای پاها و خنده های واقعی بپیچد زیر طاق های کاهگلیِ مرطوب. 

می خواهم نبینم، چای کیسه ای از نخ سستش جدا شده و در آب ِجوش غوطه می خورد، طناب پوسیده ی رخت، روسری ام را به باد داده و خودش را دراز به دراز انداخته کف ایوان، بندِ کم جان شده ی سینه بند، تپه های شورمند تنم را تاب نمی آورد و  پشت میز مسکوتِ اداره یکباره، وظیفه اش را رها می کند و جدا می شود از قَزن ها.می خواهم باریکه ی لغزان نور را بر لبه ی دیوار نبینم.

دلم می خواهد دخترکی موفرفری باشم که در چله ی تابستان، درست همین ده دقیقه ی پیش پاسبانی پیدایش کرده و تحویلِ بزرگترش داده. دلم می خواهد سر و رویم را غرق بوسه کنند و دعوایم نکنند که کدام گوری رفته بودم. دلم می خواهد برای بزرگترم مهم باشم،خیلی مهم. بعضی از آدمها در گسسته گی ها باید ببینند و بشنوند که مهم هستند تا باور کنند هنوز زنده اند. دل خرابی ها و جفاکاری های این چند وقته کاری کرد با من که از این آدمها شدم بی که بخواهم. 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۹۹ ، ۱۸:۱۷
... دیگری

احمد رضا احمدی می گوید:

 مرا نکاوید

مرا بکارید

... من اکنون بذری درستکار گشته ام

مرا بر الوارهای نور ببندید... 

 

من حالا از پسِ هفته ها حمل رنجی عظیم، تحمل زخمی سترگ که تا سالها رد آن بر سینه ام خواهد ماند، از پس هفته ها بی قراری و مدارا و سوختن به همراه شکسته های دلم که زمان می خواهند تا کمی بهبود بیابند از راهی دور از زمین و آسمان و جاده برگشته ام، کوله ام را کناری رها کرده ام بی آنکه دلم بیاید محتویاتش را خالی کنم و خیس و حوله پیچ کناری جمع شده ام در خودم و هی زیر لب می گویم مرا بر الوارهای نور ببندید...

نمی دانید چه ها بر سرم آمد در این هفته های اخیر ولی بدانید من خودم را در این لحظات که قلبم را و خون های یخ زده در دهلیزهایش را مانند درخت شاتوت تکانده ام، مستحق آن می بینم که بر الوارهای نور بسته شوم.اگر بر الوارهای نور بسته شوم می توانم کمی آرام بخوابم می توانم از جا بلند شوم، زانوهای زمین خورده و خراشیده ام را بتکانم و از نو قصد زندگی کنم.

.... هزار بار مُردم هزار بار مرا کُشتی، لمسم کن، بر الوارهای نور مرا ببند تا یک بار زندگی کنم. وقت من برای تولد، برای دوباره زندگی کردن از همه ی مردگان عاشق کمتر است.

           

 

                        

 

                                

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ خرداد ۹۹ ، ۲۰:۵۷
... دیگری

 

از بیرون، صدای کشتی کج گرفتن باد با اشیاء رها شده در پارکینگ می آید.ده دقیقه ی پیش هم گویا مشت کوبید به در ورودی ساختمان و صدای شکستن آن تکه شیشه ی مشجّر محصور در میله هایش را شنیدم. بی دلیل، رغبت اولیه ام را به نوشیدن چایی که در ماگ راه راهم ریخته بودم از دست دادم و پای تاول و خسته خزیدم کنج تخت. امروز برای اولین بار در این چند ماهی که از قرنطینه می گذرد مسافتی طولانی را طی کردم. کرایه ی تاکسی کافی همراهم نبود و تا عابر بانکی که فعال باشد و دور و برش آدمیزاد نباشد، خیلی مانده بود. مثل کلاغ قصه ها آنقدر رفتم و رفتم و رفتم که دیوار باغ محبوبم مَلِک آباد تمام شد.

طوری دلتنگ بودم که انگار هزار سال است از این شهر رفته ام.کمی خرید لازم و مهربانانه داشتم که پس از طی طریقی طولانی انجام شد و خسته و تشنه، آهنگ برگشتن کردم.حالا نشسته بودم توی تاکسی و داشتم با سرعت از درختهای سپیدار  و کاج ملک آباد رد می شدم.راننده معرفت کرد و پنجره ی سمت خودش را داد پایین، باد به پلاستیک حائل میان من و خودش برخورد می کرد و وسط صدای خش خش، بوی درخت ها را از زیر ماسکم می بلعیدم.دلم خواست چند لحظه بردارمش و بوی درختها در کسری از ثانیه بریزد روی رژ لب خوشرنگم که آفتاب و مهتاب آن را ندیده بود.

توی کتابفروشی که رفته بودم پی کتابی قدیمی ، آقای حسینی بعد از کلی حال و احوال گفته بود :این روزها همه اش باید دقت کنم از زیر این ماسک های لاکردار آدمها را بشناسم، خنده بازاری شده ها خانم هی اشتباه می گیریم این و آن را با هم ولی شما همان اول که از در آمدید داخل از چشمهایتان شناختم تان. پیر مرد، چند تا ماشالله غلیظ و خدا حفظ تان کند هم دنباله ی حرفش آورد که به طریق اولی تاکید کند چشم هایم در خاطر ماندنی هستند.

دستمال گردنش را مرتب کرد و خندید، ماسک کوفتی را کمی برداشتم و لبخند زدم، بعد گشتیم پی کتاب... کتاب تجدید چاپ نشده بود و پیدا نشد، خداحافظی کردم و توی آینه ی تاکسی اتفاقی به چشم هایم برخوردم با خط سرمه ی محزون ِِ مُورّب.دلم خواست کسی در جایی شلوغ منتظرم باشد و بگوید سلاااام! از چشم هایت شناختمت ها.

همه ی من، همه ی اندوه فراوان و شادمانی مختصر من توی همین سیاهه ی چشمهایم زندگی می کند.

اگر پیر شدیم چه؟چشم هایم یادت می ماند؟

​​​​​​.... 

اصلا الان یادت هست آن روز را؟ کنار آن برکه ی موسمی وقتی داشتی روی چهارپایه ی کوچک همراهت می نشستی و همزمان، صفحاتی که شعرم در آن چاپ شده بود را ورق می زدی و چیزی می پرسیدی درباره اش اما من حواسم پرت شده بود به دانه های نور روی آب؟ برگشتم نگاهت کردم، سیگارت را و دلم را با هم آتش زدی و گفتی: با توام ها چشم قشنگ! چشم سیاه...

سکوت آمد بینمان،قورباغه ای خودش را تالاپ انداخت توی آب، خندیدی به گیجی من و شیرجه ی  قورباغه، بعد هم دوباره سوالت را که خوب نشنیده بودمش، پرسیدی.من آن وقت هم در راه برگشت، توی آینه ی ماشین چشم هایم را نگاه کرده بودم و از خودم پرسیده بودم اگر پیر شدیم چه؟ .... یادت می ماند که چشم هایم را دوست داشتی؟ که برای رنگ مهربان و هشیار چشم هایت می مردم؟ 

​​​​​​... می دانید راستش من گمان می کنم بعضی سوال های آدم هیچ وقت جواب درست و درمانی پیدا نمی کنند برای همین مکرر در ذهن پرسیده می شوند حتی اگر به زبان نیایند. نه اینکه آنقدر سختند که جواب ندارند، نه! بی جوابی به علت سختی پرسش نیست،آدمها گاه از جواب درست دادن واهمه دارند، درست بر عکس ِِ روباه که همه ی سوال های حیاتی شازده کوچولو را دانه به دانه جواب داد.

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۰:۰۱
... دیگری

 

آسمان اردی بهشت، نیمه شب ها توی سر خودش می زند و بارانی ست که اینجا می بارد.دیشب صاعقه ها یکی پس از دیگری فرود می آمدند و شانه ام زیر پتوی پلنگ دار تکان می خورد. آنقدر این ماجرا تکرار شد که نفهمیدم کی خوابم برد. صبح کنار اسپیکرهای از نفس افتاده ی لپتاب و ته مانده ی فنجان های چای ولو شده بر ملحفه بیدار شدم.

یک کنج بالِشم «تغزلی در باران ِ»حسین منزوی بود و یک کنج دیگرش شیشه ی عطر کوچک آن یگانه ترین یار که جا مانده پیشم.چه می شود کرد،رقصی چنان میانه ی میدان هر کس به نحوی ست و رقص محزون میانه ی میدان ما هم چنین است.

از درز پنجره بوی هوای آن روز می آمد،آن روز که میانه ی انجام دادن انبوه کارهایش گفته بود می رود ودوباره برمی گردد که حرف بزنیم که دلتنگی داشت کارد را به قسمت های سخت تری از استخوان مان می سائید.صدایش رفت و نمی دید که من به زمین ها و باغ های توت پشت خانه های منطقه رسیده بودم.زمان گذشت و همان طور که حدس می زدم نتوانست خودش را از لابه لای کارها و آدمها بیرون بکشد.اما آن ساعتی که به انتظار گذشت را چرخ خوردم لابه لای علف ها و کتانی هایم خیس می شد از باران شب گذشته که خاک را زیر و رو کرده بود.خاک را زنده کند تربیت باد بهارِ سعدی یادم می آمد و دلم می خواست خاک سینه ام زنده شود،تربیت پذیر شود اما چطور می شود از این میدان اسب دوانی دشتی معتدل ساخت؟

زمان گذشت و وقتی به خودم آمدم دیدم کنار هر شقایق خود رو نشسته ام فی الفور عکسش را برداشته ام،احوال درخت نوجوان انجیر که پشت به آپارتمان ها ایستاده بود را پرسیده ام و  کلی زاغ و زاغچه ها را دید زده ام .آسمان رو به تاریکی می رفت و می ترسیدم بیشتر ول بچرخم در مزرعه ی کوچک آفتابگردان.بسیار بوده که طبیعت برایم مادری کرده در اوقات انتظار ،آن روز هم وقتی چشم به راه در مراوده با آسمان و زمین زیر پایم بودم داشت خانمی می کرد و دست می کشید به سر و یال شرابی روشنم که در نسیم دم غروب ،آشفته تاب می خورد. وقتی می خواستم برگردم یک لحظه ایستادم ،خودم را و راهی که از آن گذشته بودم را ثبت کردم در عکس. یک بار دیگر درخت ها و گیاهانی که نگران رسیدن ساخت و سازها تا زندگی شان هستند را نگاه کردم و رفتم.

اگر تو نبودی من از کجا فهمم می شد این پنبه دانه های معلق در هوای پس از باران با ما هم سرگذشتند ؟

 

سه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۱:۲۷
... دیگری