من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

بایگانی

 

مثل سگ! ترسیده بودم از آن سگ قهوه ای با قلاده ی رها شده و آویزان از گردن که صاحب دندان های درشت نوک تیز و زبانی بدرنگ بود. نمی دانم از کدام جهنمی یکهو پرید سمتم و ناغافل پوزه اش را به مچ لخت پایم نزدیک کرد. قبل از آن که هر حرکت دیگری بکند،سه مرتبه بلند جیغ کشیدم،و او هم متقابلا سه مرتبه پارس کرد.بعد تا جایی که می توانستم با کفش پاشنه دار سیاهم و مچ و قوزکی که قبلا از سه جا شکسته و به کمترین بهانه ای می تواند خرد و خاکشیر شود، روی زمین ناهموار شروع کردم به دویدن، او هم دنبالم می دوید، صدای پاهایش را و نفس نفس زدنش را می شنیدم.توان دویدن نداشتم کمرم به شدت درد می کرد، یک جا از لبه ی کاپوت ماشینی پارک شده گرفتم و خودم را پشت بوته ی انبوه یاسی پنهان کردم و بر پله ی شکسته ی خانه باغی متروک نشستم. شاخه های پر گل یاس روی سر و شانه ام ریخت، زبان بسته انگار حالم را می فهمید. اشک راه کشید تا چانه ام و صدای قدم های سگ از من رد شد.خودم را به در زنگ زده ی خانه باغ تکیه دادم و حس کردم مایعی داغ روی ران پایم سر خورد.همان طور که نشسته بودم گوشه ی سوئیشرتم را کنار زدم و یک قطره خون قاعدگی را دیدم که داشت روی شلوار لی رنگ روشن، تبدیل به لکه ای بزرگتر از خودش می شد.تشنه و هراسیده بودم و دست و پایم به وضوح می لرزید.چند دقیقه بعد خودم را کمی جمع و جور کردم و از کنارگذری کم تردد به زمین های افتاده ی پشت خانه رساندم....

دراز کشیده ام یک گوشه و انگار از یک مرد قوی بنیه کتک خورده باشم تنم، روحم، خاطرم آزرده است.کاش می توانستم از بزرگترین ترس درونی ام نیز تا جایی که می توانم با قدم های بلند دور شوم،فرار کنم.کاش می توانستم در صورت بی رحم جدایی از تنها کسی که دارم سه مرتبه بلند فریاد بزنم و جدایی اش متقابلا در صورت من سه مرتبه پارس کند.کاش بوته های بزرگ یاسی را می شناختم که می شد پشتشان پنهان شوم و هیچ کس لخته های خون قلب شکسته ام را در لکه های اندوهگین صدایم نمی دید، نمی شنید.جهان من بزرگترین بوته ی یاسی که مادربزرگ بود را از دست داده است در نهمین روز اردیبهشت دو سال پیش، جهان من خالی از هر تکیه گاهی ست. من هیچ وقت آدم تکیه کردن نبودم یعنی باور نداشتم که رواست حجم خودت را بیندازی روی گرده و شانه ی کسی. آن هم کسی که دوستش داری. حالا اما از ترس تنهایی به وقت حمله ی ناخواسته ی سگی به در زنگ زده ی خانه باغ مردم تکیه می کنم و مستاصل می شوم که چطور با لکه خونی فاحش،بر لباسم از برابر عابران بگذرم.چند روز پیش پدرم به خیال خودش حَسبِ انجام وظیفه ی پدری اش بعد از سالی تلفن زد،دست و پایم را گم کرده بودم و الکی احوالپرسی می کردم.گفت زنگ زده بگوید که دنبال پول نباشم، می توانم روی یکی از اتاق های خانه اش و هم چنین روی خودش حساب کنم.فقط گوش کردم تا وقتی که با جمله ای کلیشه ای یعنی همان خدا سایه تان را کم نکند ممنون خداحافظی کردم و نگفتم خیلی دیر سراغم آمدی نگفتم نوجوانی و طوفان جوانی ام را بی شانه های تو که حامی همه کس بودی الا من گذراندم، بی تو که دائما در ستیز و مخالفت با من و هنری که دوستش داشتم بودی قد کشیدم، شکل گرفتم و بد هنگام و به اشتباه از خانه ات بیرون زدم. نگفتم چون دیگر فرقی نمی کند. نگفتم برگردم کجا؟ اصلا چطور به جایی که از آن رفته ام برگردم؟ نگفتم هیچ وقت احتیاج و استیصال باعث نمی شود دست به تکرار خودم و آنچه از آن عبور کرده ام بزنم. ومن هر چه و هر که نباید را از دست داده ام.نگفتم چون اگر قند خونش را بالا نبرم می تواند همچنان پدر مو جوگندمی خوبی برای فرزندان دیگرش باشد، پول قرض شان بدهد، ضامن شان شود،اعتبار پیش همسران شان باشد پدر بزرگ آبرومند و خوشنام نوه های در راه باشد و... از درون سکوت کرده ام، خون می خورم و چشمم را روی هر کار که عزیزی با قلبم می کند می بندم.انگار صدایی از نهایت وجودم انذار می دهد که حالا وقت خوبی برای با قدم های بلند فرار کردن نیست هر چه هم سگهای خشم و هیاهو پاچه ات را بگیرند،بمان و لکه های خون را با دست های خودت پنهان کن، بشوی.در تو زنی قوی زندگی می کرد که هنوز گاهی این طرف و آن طرف می خواند شاعری پر آوازه، پس از این همه فاصله، برای نیروی چشمها و جاذبه ی لبخندش، برای صبوری ها، تکیه گاه بودن ها، امن بودن ها و مهربانی هایش چطور شعر می گوید و مردم شعرش را تحسین می کنند بی که بدانند از که می گوید.در تو زنی قوی زندگی می کرد که رنج ها می کشید و خم به ابروی زیبایی اش نمی آمد وقتی در مهمانی های زنان کمتر از سن و سال خودش به چشم می آمد. در تو زنی قوی زندگی می کرد که آن سال در نیمروزی گرم با یک بلیت سوخته نگهبانان را به ستوه و حیرت در آورد و با مچ شکسته آنقدر دوید تا پرنده شد و عاقبت نشست روی شانه ی ابر، روی سینه ی دشت، روی زانوی رودخانه.بیا و خون را پنهان کن و با خون نشوی.کار از صبر گذشته، گذشت کن. 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۶:۵۹
... دیگری

 

 

دختر ایستاده بود کنج خیابانی با یک بلوز ساده و از این شلوارهای دم پا گشادی که من خیلی دوست دارم شان و می پوشم، پایش بود، دختر ایستاده بود وسط دو نوازنده ی مرد جوان و به زبان محبوبم فرانسوی غلیظ آوازی می خواند که با حرکات دوست داشتنی بادی پِرکاشِن که اتفاقا خیلی هم ساده و جذاب انجامش می داد به ریتمیک تر شدن آهنگ کمک می کرد.دختر توی این ویدئوی کوتاه به بندی از شعر می رسید که خیلی سوزناک وسط آن همه ضرباهنگ ادایش می کرد و ناخوداگاه به اینجا که می رسید اشک صورتم را خیس می کرد. با کوره سواد فرانسه ای که از کمی کلاس رفتن چند سال قبل برایم باقی مانده بعضی از لغات را می فهمیدم و باقی را از زیر نویس می خواندم. اما به اینجا که می رسید چون پای گریه وسط می آمد و محو خواندنش می شدم نمی فهمیدم چه می گوید. امروز غروب دلم خیلی گرفته بود و بابت مسئله ای هنوز از سر ظهری رنجیده خاطر بودم و سر درد میگرنی ام به حد اعلای خودش رسیده بود، نور گوشی را کم کردم و دوباره آن ویدئو را پِلِی کردم. دوباره دختر رسید به آن بند از شعر که این دفعه بلند بلند توی تاریکی بعد از غروب اتاقم زدم زیر گریه. کمی تصویر را برگرداندنم و زوم کردم تا زیر نویس را بهتر ببینم و جمله را بدانم. اینها را نوشته بود: "بیا با من بریم بیاااا... بیا آزادی رو کشف کنیم، تعصب رو کنار بذار و حقیقت من رو ببین بیا با من بریم بیاااا"

گوشی را گذاشتم کنار، دختر دوباره شروع کرد به خواندن برای رهگذرانی که دورش جمع شده بودن و فیلم می گرفتند و برای من که این سر دنیا از صدای خراشیده اش و از همان تلفظ کشدارِ اول کلمه ی"بیا با من بریمش دوباره به گریه افتاده بودم تا وقتی که فریاد می زد" حقیقت من رو ببین".

ای بابا ! امان از دل عاشق و سوخته ی آدمیزاد که با هر زبانی از یار، او را تمنا کنند و هر آنچه در با او بودن است را تمنا کنند و هر خواهش عاشقانه ای را تمنا کنند، به واسطه ی سوز و خلوص مشترک اشک بدجور می فهمدش،بدجور !.

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۲:۱۳
... دیگری

 

صد نامه فرستادم

صد راه نشان دادم

یا راه نمی دانی

یا نامه نمی خوانی. 

 

 خلاص! 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۹۹ ، ۱۰:۴۹
... دیگری

 

امروز عصر نامه ای را به رودخانه سپردم. خاطرت باشد پیش از نوروز، دیگر بار نام و نشانش را از دورها در جیب پیراهنت زمزمه کردم برای روز مبادا .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ فروردين ۹۹ ، ۱۶:۳۳
... دیگری

مثلا اینکه دوباره در بدترین شرایط، آن ساعتِ ناجی بالای واتساپش ​​​​​​خواب رفته است و نیست! 

 

 

گریان نوشت: کاش می شد مثل سرخپوست ها در آسمان دود بر پا کرد.خدایا این وقت شب از چه کسی می شود کمک خواست؟خدایا این زندگی اسب! چرا نمی تواند حتی به قدر نصف روز از راه هموار بگذرد؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۹۹ ، ۰۱:۰۰
... دیگری

 

... دیگر از درون تهی شده ام

می توانید

مرا از کاه پر کنید

بگذارید کنار سرِ آن گوزن

.... 

"گروس عبدالملکیان" 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ فروردين ۹۹ ، ۰۲:۲۱
... دیگری

با یک دست تو را لمس می کنم
و با دست دیگرم
به تو می اندیشم
 عزیزم!
در پی تو
دستم آنقدر بزرگ می شود
که از مرز می گذرد...

 
"غلامرضا بروسان"
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۹۹ ، ۱۸:۲۷
... دیگری

چشم انتظاری بهار را کشیدن، تنها کاری بود که در این نفس تنگی ها از دستم بر می آمد و الا حتی اگر تو نخواهی که بدانی، خودم که خوب می دانم ربط معنا داری نیست فی ما بین من و بهار. من برای شکوفه پوشی درختان که در مخیله ی رنجور  شاعرانه ام جز چشم اندازهایی خلاصه شده در واژه ی زیبا تعبیر دیگری نمی پذیرند،شور و شعفی زاید الوصف ندارم.اصولا زندگانی در جدایی و دوری و فاصله چیز دندان گیری در روزهایش ندارد. شستن مشتی بشقاب و رفتن تک قالی خانه ای که هیچ وقت دوستش نداشته ای که اسمش زندگی کردن نیست.مادر بزرگ می گفت: آدمیزاد از بهر امیدی زنده یِ عزیزِ مادر! و راست می گفت، خودش هم سر آخر، نهم اردیبهشت بهار گذشته مرد و امید مرا نا امیدتر کرد و دل نامرادم را صاحب داغی بزرگتر.او را مرگ از من گرفت و تو را زندگی. می بینی جدایی چطور در ذات زندگی و مرگ نهفته است؟ می بینی وقتی قرار نیست کنار سفره ی هفت سینت بنشینم و حواسم به یقه ی پیراهن نویت باشد که خوب اتو زده امش یا نه، وقتی قرار نیست اولین بوسه ی سال نویت از آن من بشود و حتی آخرینش، وقتی قرار نیست دم سال تحویل، مثل آن روز در آن حومه ی عزیزمان نزدیک رودخانه، میانه ی خواب و بیدار بلند اسمت را صدا بزنم و بلادرنگ بگویی: جان دلم من اینجام، و بعد در کسری از ثانیه با لبخند و سری متمایل به شانه ی راست بیایی سر وقتم، وقتی جدایی ات از خودت به من نزدیکتر است، چطور قسم و آیه می دهی ام که غذا بخور بعد چند روز زنده مانی به زور چای و ضرب سیگار؟چه چیز درزندگی من دچار این تحویل و تحول خواهد شد؟شروع دربه دری های جدید و ورود به تنش های جانسوز چه حلاوتی را نصیبم خواهد کرد؟ اینکه به هر در بزنم و با تو نباشم و با خودم نباشم و یقینی مهربان، دلم را گرم نکند، کم غصه ای نیست که با شادمانی چاپ کتابی دیگر و حتی رفتن به دوره ی به تعویق افتاده ی دکتری و امثالهم از جانم بیرون برود.من شرمنده ی ایده های رنگارنگم برای جانانه و عاشقانه زندگی کردن شدم.من در جزییات زندگی نیز متحمل حس سرخوردگی شدم مثلا می توانستم از آن گلدان ها و آینه های گرد دوست داشتنی که در پیتزا فروشی نظرت را گرفته بود، برای خانه مان فراهم کنم. تو گفتی :جدا‌ً؟ ودلم سوخت که هیچ وقت از نزدیک ندیدی چقدر دست من به قلمه زدن خوب است. می بینی؟ دارم می گویمت که من استطاعت رساندن ریشه ها و برگچه ها به بهار و بالاتر از بهار که تو باشی را  دارم اما روزگار، مجال مجاورت همیشگی با چهره ی تو را به من نداد و اکنون باز هم بزرگترین دریغ های عالم در آستانه ی تغییر فصلی دیگر وآغازی دیگر در سینه ی من است.برای خاطر همه ی خوبی ها و هم شانه گی هایت در سالی که دارد می رود خودش را تمام کند، سپاسگزار هستم و مدیونت.برای خاطر همه ی ناخوبی هایم و بی قراری هایم مرا ببخش. یادم کن، دعایمان کن مرا و همه ی مردمان را که تو دلت چشمه است و ضمیرت مانوس پاکیزگی. به هر دو چشمت قسم که بی حد دوستت دارم، قول بده برایم فال بگیری، از همان دیوان حافظ که جلدی نو دارد،فالم را کناری امن بگذار، شاید امسال بگوید: "رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند".

           

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۹۸ ، ۱۶:۳۷
... دیگری

نامه‌ام باید کوتاه باشد
ساده باشد
بی حرفی از ابهام و آینه،
از نو برایت می‌نویسم
حال همه‌ی ما خوب است
اما تو باور نکن

"سید علی صالحی"

پانوشت:

بی خبرم نگذار...بی خبرم نگذار...

منتظرت هستم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۹۸ ، ۱۸:۱۳
... دیگری

 

دوباره روی آورده ام به دیدن فیلم هایی که هزار بار دیده ام شان.

واین تنها به خاطرخانه نشینی اجباری از هراس ابتلا به مرض واگیردار نیست. همیشه آخر سال فیلم هایی را که هزار بار در طی سال دیده ام را برای بار هزار و یکم می بینم.

باز "چهارشنبه سوری"را دیدم باز "پل های مدیسون کانتی" را باز "چند کیلو خرما برای مراسم تدفین را باز" دی یِرجان را" و...بی وقفه کتاب می خوانم،کتابهایی که به واسطه ی مشغله ها نیمه کاره مانده بودند .دارم "بیست نامه و چهارده چهره برای واژگونی جهان" از احمد رضا احمدی نازنین را می خوانم.از نامه هایی که برای پرویز دوایی و آیدین آغداشلو نوشته به گریه می افتم و در میانه ی گریه باز می خوانم و می خوانم.

غمگینم و نفس می کشم،غمگینم و این چه حرفی ست که دارم می زنم؟! وقتی هنوز از پشت خطوط به مزاحی دم دستی از من می خندد با همان دندانهای ریز بازیگوش و شانه هایی که دیده ام به وقت خندیدن یکباره بالا می روند و بعد آرام و دلنشین بر می گردند سرجای اولشان، نفسم از این یادآوری بنیه می گیرد و زندگی مثل پنج شنبه بازاری شلوغ، در رنگ ها و جنس ها و عطرهای مختلف سر راهم سبز می شود.نه!مرگ نمی تواند خودش را به ما تحمیل کند چند روز دیگر بهار است،شوخی که نیست.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۹۸ ، ۱۷:۵۱
... دیگری