من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

بایگانی

من و ساعت من و بارانی ...

شنبه, ۱۸ دی ۱۳۹۵، ۰۸:۳۹ ق.ظ



 

دیر وقت شب ساعت را کوک می کنم .یک بار برای روشن کردن کتری یک بار برای به موقع لباس پوشیدن و جمع کردن برنامه ی کلاسی دخترک که مدرسه رفتنش در صبح های سرد زمستانی ،خود حماسه ای ست !


این روزها به شدت ناخوشم .عموی دخترکم در بیست و شش ساله گی ناگهان افتاده است روی تختی در بیمارستان. چون سرطان خون !هفت ماه تمام در بدنش زندگی می کرده و دکترها دیر تشخیص داده اند . دکترها همه قرصی تجویز کرده بودند قرص برای شکایت بیمار از پا درد ، سر درد ، ضعف عمومی ، آرام بخش ... اما هیچ کس نفهمیده بود مرد جوانی که پدر دو قلوهای یک ساله اش علیرضا و محمد رضا ست وقتی سیزده کیلو وزن کم کرده است ناگهان، یعنی اتفاق دیگری در بدنش افتاده . بعد از شیمی درمانی اول به دیدنش رفتم .. اشک مثل قطره درشت باران که روی شیشه پنجره می لغزد توی چشم هایش بود . گفتم قوی باش . شعری  از فروغ که برایش روی ساقه ی نازک گل چسبانده بودم را خواند « روی خاک ایستاده ام .. با تنم که مثل ساقه ی گیاه ... باد و آفتاب و آب را می مکد که زندگی کند (خوب شو ! ) . گفت اگر خوب نشدم ... گفتم این را نگو وظیفه ات  است که خوب بشوی این را بفهم به خاطر خودت به خاطر مادرت ،همسرت به خاطر بچه ها به خاطر ما ... سرطان دیگر چه کوفتی ست مگر مرگ بیکار است بیاید دنبال تو ... خندید تلخ و کوتاه و نگاهم کرد .دیدم حتی پروانه های ریز روسری ام را نگاه کرد مثل همیشه که گلهای روسری ام را با دقت نگاه می کند . با دلتنگی به همه نگاه می کرد با جسم نحیف و رنگ پریده ای که از نشاط همیشه اش فرسنگ ها فاصله داشت . گفت :شعر را بچسبان به گوشه ی تختم .چسباندم . گفتم برایت کتاب بیاورم حوصله می کنی بخوانی ؟ گفت : قلعه ی حیوانات را بیاور اگر داری . قبلا خواندم  ولی چند صفحه ی آخرش ماند می خواهم بخوانم بدانم آخرش بلاخره چه اتفاقی می افتد .گفتم اوه !حالا این همه کتاب ،کتاب قحطه که الان قلعه ی حیوانات را بخوانی ؟فکر کردم ناتمامی خواندن را می خواهد توی ذهنش تمام کند گفتم چشم  و بعد از ساعت ملاقات رفتم کتاب را خریدم که فردا برایش ببرم . نمی دانم باید در صفحه ی اولش چه چیزی بنویسم .نمی دانم .


دیر وقت شب ساعت را کوک کردم یک بار برای روشن کردن کتری  یک بار برای به موقع لباس پوشیدن دخترک ... ساعت زنگ می زد درست از زیر بالشم ... من اما بلند شدم و تا آشپزخانه رفتم به دنبال صدای زنگ ... برای قطع کردن صدای زنگ ... توی سالن را می گشتم ... زیر کوسن ها را زیر کتاب ها روی میز را ... ساعت از زیر بالشم زنگ می زد نمی فهمیدم ... به دنبالش در جایی دورتر می گشتم ... صدایش از جایی دورتر می آمد انگار ... کتری را روشن کردم پای پنجره ی خیس و عرق کرده ی آشپزخانه گریه کردم کنار کاکتوسی که برای سید مصطفی به نشانه ی استقامت خریده بودم کاکتوسی که گلهای ریز داده بود و پرستارها اجازه ی ماندنش را در اتاق او نمی دادند و با خودم به خانه آوردمش .به اتاق خواب برگشتم دست کشیدم روی موهای روشن صبا ساعت زیر سرم زنگ می زد بیرون کشیدمش گریه که می کنم صداها را زودتر پیدا می کنم انگار وجای هر چیزی را می دانم ... گریه مثل باران می شوید و فرو می ریزد لایه های غبار گرفته ی سنگین را ... چای دم کردم دخترک را در پوشیدن کاپشن سنگین و پر دکمه اش  کمک کردم بوسیدمش و رفت ... کتری را خاموش کردم ... چراغ را خاموش کردم به اتاق برگشتم ساعت دوباره داشت زنگ می زد ... ساعت نگران است ... ! ساعت می خواهد چه چیزی را یاد آوری کند که من نخواسته ام؟ به زنگش اعتنا نکردم ... توی جیب بارانی ام دنبال چیزی که نمی دانم چیست گشتم... بارانی را گذاشتم توی ساک پارچه ای که ظهر با خودمم ببرم طاقت سنگینی اش را بر شانه ام ندارم... داغم مثل قطره ی اشک مثل حال ساعت . دو سه ساعت دیگر همکارم را می بینم . آقای بارانی ... فامیلش بارانی ست . یک هفته است با او همکار شده ام ... از آن زن پر اذیت و آزار دور شده ام آمده ام کانونی دیگرکه بالای کوهی داخل شهری ست وهمکار بارانی  شده ام. بارانی مثل اسمش آرام است بیشتر شیفت هایم را با او برداشته ام تا با غیر بارانی ها نباشم. مهر می زند روی صفحه ی اول و وسط و آخر کتاب ها و با بچه ها آرام حرف می زند آرام کتاب می خواند . آن روز پرسید  بعضی وقت ها پاهایم توی کفش خسته می شوند زیر میز دمپایی ابری بپوشم شما ناراحت نمی شوید ؟ نگاهش کردم عینک ظریفش را روی صورتش جا به جا کرد ... گفتم :ابری ،نه ! اصلا . بعد هم دوباره نشست به مهر زدن آرام و آهسته ... می توانستم صدای ضربه های آرام و یکنواختی که می زد را درست پیش بینی کنم . صدای برخورد قطره های باران به پنجره ... صدای فرو ریختن دل در سینه ... صداهای نامفهومی که از جایی دورتر می آیند ...یک هفته است به خانه که برمی گردم دست و دلم به هیچ کار نمی رود ... به بیست و شش ساله گی سید مصطفی فکر می کنم ... به همسرش که برایم پیام فرستاده" من باور نمی کنم !"  به دو قلوهای دوست داشتنی شان که تازه راه افتاده اند ... به مرگ که گاهی احمقانه خودش را به آدم هایی که هنوز خیلی کار دارند نزدیک می کند ... دیر وقت شب می شود دوباره ساعت را کوک می کنم یک بار برای گریه در تاریک و روشنای صبح قبل از بیدار شدن دخترک ... یک بار برای روشن کردن کتری ... یک بار برای لباس پوشیدن ... ساعت یک بار هم خودش برای چیزی که می خواهد به من یاد آوری کند زنگ می زند ...

"زمان گذشت ... زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت ..."



                                          

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۱۰/۱۸
... دیگری

نظرات  (۲)

گفتم که:شبیه "محمد رمضانی"شده ام توی فیلم "رنگ خدا "همه جا دست می کشم تا دستم 
بخوره به دست خدا.
اگر خدای مهربان کمی به خودش استراحت میداد چه می شد؟
پاسخ:
سحر عزیزم که بسی دلتنگت هستم دست تو همیشه دست های خدا را لمس کرده است که این همه روشنی و مهربان مثل همان ساقه های گندمی که محمد رمضانی نوازششان می کرد در باد
به زنگ ساعت فکر کردم
به دور تند عقربه هایش
 به بیست و شش سالگی
به دوقلوهای تازه راه افتاده

فکر کردم و فکر کردم و گریستم .....

دلتنگی ها چقدر وسیعند، چقدر جا می گیرند توی ذهن و قلب آدم. رسوخ می کنند و یکی می شوند با تو
و دلخوشیها چقدر کم رمق و بی جانند این روزها، چقدر گذرا، نه حتی به لطافت نسیمی که مویت را آشفته کنند ...

پاسخ:
زمستان است....

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی