من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

بایگانی

از زندگانی یک عدد علف خود رو !

شنبه, ۲ دی ۱۳۹۶، ۰۳:۴۵ ب.ظ


گاهی وقت ها حس می کنم همه ی عمر مجبور بوده ام خودم را از دیوارها بالا بکشم آرنج هایم زخمی بشود اما دلخوش به لحظه ای باشم که می پرم آن طرف دیوار و صدای برخورد محکم کف پاهایم با زمین در این وقت زیباترین صدای ممکن باشد برایم .چرا که سقوط من صعودی ست برای دل خواستنی هایم . اگر چه مضحک است که سالها برای دریافت بدیهی ترین تمایلات و خواست های انسانی ام از دشوارترین راه های ممکن و سخت ترین موانع عبور کرده ام اما فکر می کنم آدمی هستم بشدت قدر دان . قدر دان دانه دانه چیزهایی هستم که آدمهای دیگر آن چیزها را به آسانی دارند و یا حق خودشان می دانند که داشته باشند شان و یا برای شان فراهم می شود .به جرات می توانم بگویم همه ی آن چه که دارم بعد از عنایت خداوند و مقدراتم ، دقیقا  محصول تلاش شبانه روزی خودم است و بس . در مملکت ما اینکه زن باشی و بدون حامی عاطفی بخواهی روی پای خودت بایستی بیشتر شبیه به یک مبارزه است تا زندگی مرسوم . مبارزه ی شوالیه ای که برای رسیدن به بزرگترین معانی ممکن زخم بر می دارد و می جنگد. از هفت ساله گی بدون اینکه بخواهم به این مبارزه دعوت شدم پدرم قلبا مهربان است اما رفتارا آدم با جبروت و عبوسی ست . روز اول مدرسه مرا در یکی از محلات قدیمی در شرایط جنگ و نابه سامان احوالی همه چیز و همه کس پشت در مدرسه گذاشت و رفت . نه در آغوشم کشید ،نه پیشانی ام را بوسید و نه مثل همه ی دختر مدرسه ای ها لوسم کرد . با بغض و هراس یک کلاس اولی وارد حیاط مدرسه ی چهارده معصوم ! شدم . شیفت قبل پسرانه بود . داشتم با کیف زمخت برزنتی ام وارد مدرسه می شدم (سبز و قهوه ای خوشرنگی نبود قفلی بزرگ و سفت داشت  و پدرم به خاطر استحکامش آن را بعد از گریه های طولانی من به رای و نظر خودش خریده بود )  که پسربچه ای هلم داد و زمین خوردم . هنوز درد سر زانویم را به خاطر دارم . مدرسه کثیف و به هم ریخته بود و در حال بنایی ، با معلمی که در آن پائیز لعنتی بارها خودکار لای انگشت من و همکلاسی ها گذاشت .  زمستان آن سال پسر نانوای محل با پارو دنبالم کرد دامن پلیسه ی سورمه ای پوشیده بودم با جوراب های سفید ساق بلند و کیفی  خرگوشی بر شانه که هدیه ی روز تولدم بود . با پارو به ساق پایم زد ! بی دلیل ! پرت شدم وسط برف ها یادم است خودم را نگه داشتم که پیش رویش گریه نکنم . با لباس های نویی که پر از گل شده بودند با زانوی خونی و خراشیده رفتم خانه . حوض داشتیم صورتم را شستم و بعد نشستم به گریه کردن . امروز فکر می کنم اگر بعدها از دخترک نازکی که بودم تبدیل به زنی که ظاهرا شکننده است اما درونش ریشه هایی قوت مند هست شدم همه اش به کودکی ام بر می گردد به ایستادن در برابر تحکم های پدرم ضمن اینکه بسیار دوستش داشتم و احترامش را رعایت می کردم . هیچ وقت فکر نکردم تنبیه و توبیخ شدن باید مقدمه ای باشد برای ترسو شدن برای بره وار مطیع شدن و متکی بار آمدن . نوجوانی ام اوج تنبیه شدن ها و توبیخ شدن ها بود . اوج تنهایی یک دختر مدرسه ا ی که شاعر درونش مثل غول چراغ جادو بیرون می آمد و قادر بود اتفاق هایی را رقم بزند . بی وقفه می نوشتم . کاغذهایم را در غیابم به بازیافتی می دادند که اتاق را برای مهمان ها مرتب کنند و هیچ وقت نظرم را نمی پرسیدند . سال اول دبیرستان بعد از امتحانات  به چند دلیل کتاب ریاضی ام را وسط باغچه کنار درخت گردو آتش زدم . پدرم زودتر از سرکار رسید و کتک مفصلی خوردم . تا چند روز رد انگشت هایش روی صورتم بود اما پیش چشم بقیه گریه نمی کردم مادرم نفرین می کرد و از خیره سری هایم عمیقا متنفر بود .همیشه حواسش پی بزرگ کردن بچه های قد و نیم قد خانه بود و می گفت من مثل علف خود رو  هستم. گرسنه گی می کشیدم اما نمی رفتم طبقه ی پایین برای غذا . شب ها وقتی همه می خوابیدند می رفتم توی آشپزخانه و چیزی برای خوردن پیدا می کردم . با اولین حق التالیفم برای خودم یک چراغ مطالعه خریدم . صورتی بود با گردن لوله ای خاکستری . این چراغ مطالعه را هم بارها پرت کردند و به زمین و آسمان خورد اما من متوقف نشدم . امروز که می نویسم جایی را در دنیا نگرفته ام . عنوان دهن پر کنی ندارم . تا آن شاعر و نویسنده ای که مطلوب نظرم باشد تا آن آدم همه جوره مستطیع هنوز خیلی مانده است چون نیم بیشتر وقتم را برای این مبارزه ها گذاشتم و برای مبارزه هایی که در راهند . اما ته ته ذهنم از اینکه خودم را نباختم خاطرم آسوده است . نقطه ضعف من در زندگی قلبم بود . قلبم را به عشق های پر سودای جوانی به نامرادی باختم اما فکر می کنم سر آخر توانستم آخرین ذراتش را از آب و آتش گذر بدهم و بیرون بیاورمش از تباهی ِ یکریز . هنوز گاهی مثل روزی که توی برف ها پرت شدم روزی هزار بار پرتم می کنند ، می روم گریه می کنم کنار حوض و صورتم را می شویم . خانه ی حوض دار ندارم اما حوض کوچکی سر خیابان مان هست که برای خودش  فواره ای دارد .فواره فرو می ریزد و بالا می رود ، بالا می رود و فرو می ریزد  بسیار خسته و ملول است ازتکرار اما تا وقتی خاموشش نکنند به فرو ریختن و بالا رفتن ادامه می دهد .



               بببب

                              

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۶/۱۰/۰۲
... دیگری

نظرات  (۲)

ادم را به یاد آن شرلی ها و جودی ابوت ها و هایدی ها می اندازید
احسنت. و تعظیم
از جنابعالی به سبب بودن و نگارشتان سپاسگزارم
پاسخ:

یک جهان از لطف شما ممنون

می خوانمت! به لهجه ی اشک و خون/ گرچه لبان دوخته ای دارم!

چه مرتبطه عکس!
پاسخ:

قربان تو عزیزکم!
دلتنگت هستم بیشتر از همیشه

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی