دختری با لبخند پهن در هایپر مارکت شلوغ
دختر با نمکی ست .تقریبا بیست و چهار پنج ساله .لبخند همیشگی دارد و دندان های درشتش پیداست . با جثه ی لاغر دختران امروزی تند و فرز و حواس جمع حساب کتاب مشتری ها را انجام می دهد و آمد و رفت هیچ کس از نظرش دور نمی ماند .موهایش را پسرانه کوتاه کرده و همیشه شال ها و روسری های آهار دار می پوشد .آبی آسمانی ، سفید ، مشکی ، یک رژ لب قرمز همیشگی هم روی لبش هست . آن روز داشت به پسری که با هم شوخی می کردند می گفت من بچه ی درگزم ( درگز منطقه ای سرسبز و زیباست در شمال خراسان )دارم آخر هفته می روم بچرخیم توی طبیعت . خسته شدم از بس کار کردم . بعد رفت و فاکتورهای جوانک کارگری که بار تازه آورده بود برای هایپر مارکت را تحویل گرفت و راهی اش کرد برود . تند تند زد روی ماشین حساب کارت کشید برایم و گفت : 35 تومن ، قابلتم نداره فدات شم . داشتم می رفتم بیرون که گفت : امروز خسته این ها ! لبخند بی رمقی زدم و گفتم آره .او هم رفت جواب سوال صاحب هایپر مارکت را بدهد ( آقایی جوان و قد بلند با سر تراشیده و تیپ آمریکایی های کافه دار و خوش مشرب که اغلب بیرون ایستاده و کیفورانه سیگار می کشد ، سری تکان می دهد و لبخند تحویل آدم می دهد ) .همیشه همین طور است . بیشتراز یک سال است که دختر با نمک هر روز با جمله ای بدرقه ام می کند و آن جمله شرح حال کوتاهی ست از حال من : امروز حواستون نیست ها ، امروز تیپ زدین ها ! امروز رنگتون پر یده ها ! امروز سر حال نیستین ها ! امروز خوشگل شدین ها ! سبز بهتون می یاد ها ! امروز آلوچه نخواستین ها ! امروز سرکار نرفتین حتما حالتون خوبه و .... مکالمه ی یک خطی ما با هم همین هاست و اینکه وسط هفته ها یاد آوری می کند سی دی شهرزاد هم آمده ها یادتون نره . نمی دانم چرا مجبور است از صبح تا شب توی فروشگاهی با آن همه کار و مشتری بماند . نمی دانم چرا نمی رود درگز و با لبخند پهن همیشگی اش باز هم توی سرسبزی ها زندگی کند . یک روز کمر درد بودم و رنگ و رویم گچ خالی بود توی خریدهایم یک بسته نبات گذاشت گفت : با اجازه نبات گذاشتم رنگتان پریده ، ان شالله بهتر بشید . چیزی نگفتم ، بغض گلویم را گرفته بود که او یک جورهایی بیشتر از اطرافیانم فقط با دیدن ظاهرم می تواند چیزی در پاکت ها بگذارد که به حالم کمک کند . حالا چه آلوچه های مورد علاقه ام باشد چه فیلم چه شیر کاکائوهایی که حتما باید دو تا از آن بردارم چه کلوچه ی زنجبیلی و دوغ های محلی و لواشک و.... آن هفته پسته ها و خیارشورها را گذاشت توی پاکت و گفت : اون چیه زدین به مقنعه تون چه خوشگله طرح کاشی داره . آرم جایی که کار می کنینه ؟ گفتم : نه ! یه جور سنجاق سینه است فکر کنم ، همین طوری زدم کارم با نوجوو ناست دیگه دارم چند تا از اینا .لبخند زد و گفت : چه با حال ، از پشت میز دست کشید روی طرح کاشی و گفت : روزتون بخیر و زودی از چهارپایه رفت بالا قوطی کنسرو بردارد . یکی دو روز پیش داشتم با عجله از پیاده رو رد می شدم از دور دیدم دارد فندک ها را گاز می کند و لبخند پهنش هم بود . سوار تاکسی شدم و رفتم شب که بر گشتم رفتم که شیر کاکائو بخرم شیر ساده و شیر کاکائوی مارک چوپان برای نوشیدن در نیمه شب های بی قراری و عطش، همان قدر برایم اهمیت دارد که ودکا برای آدم ودکا نوش ! اما خبری از دختر ِ روسری آهاری نبود . همه ی فروشگاه را بی اختیار دنبالش گشتم ، نبود . به جایش یک دختر قر و فری ایستاده بود پشت میز و یک حلقه ی بزرگ مسخره ای را از دماغ عمل کرده اش آویزان کرده بود . موهای طلایی شده داشت و یک نگینی هم کنج لبش که لبخند نداشت . گفت چیزی احتیاج داشتید ؟ مکث کردم و گفتم : برمی گردم و زدم بیرون . یکی دو روز به همین منوال گذشت . دیشب حالم خوش نبود دیر وقت رفتم که شیر کاکائو بخرم بخرم و آرام بخش بلکه بشود بخوابم .دختر بر گشته بود . داشت گلها را مرتب می کرد . یک دسته ی کوچک برداشتم . بوی ادویه ها را گرفته بود . گفت : شیرتون رو هم برداشتید ؟ گفتم : آره .می خواستم یکی از شیرها را بدهم به او اما جمله نداشتم. روی گونه اش رد کمرنگی از رنگ رژ لب خودش بود . انگار کسی بوسیده بودش و رنگ لبش را با بوسه ای دیگر به گونه اش بر گردانده بود . می خواستم بگویم گونه ات ... اما نگفتم .یکهو دسته گل را گرفتم جلوی بینی اش گفتم : ببین چه بویی می ده . بو کشید و لبخند پهنش پیدا شد . گفت : کمتر خسته این امروز ،بارون حال آدمو خوب می کنه . گفتم آره . خریدها را برداشتم . داشتم می رفتم بیرون از پشت سر گفت : مواظب خودت باش فدات شم، شب بخیر . کاش برگشته بودم و پرسیده بودم تو اسمت چیه ؟