آسمان ِ بالای سرم اما خراب نمی شود
خانه را می روبم ، خانه را می کاوم و بد و بیراه می گویم به اسفند . انگار وسط خانه بمبی منفجر شده .کوچ اشیا و البسه ی قدیمی و سرگردانی اشیا و البسه ی هنوز بی جا و مکان . منتظرم آخرین وظیفه ام که همانا پختن سبزی پلو با ماهی ست را انجام بدهم و بعد بروم سی ِ خودم . با خودم کارها دارم . روی کپه ای از پارچه های نابُر ِ هدیه شده سرم را گذاشتم و برای عزیزی پیام فرستادم که دلتنگم . نصاب های پرده ،کارگرهای حمل کننده ی تیر و تخته های فرسوده به خیریه های مختلف، تعمیرکارها هم چنان می آیند و می روند . رد پاهای مردهای غریبه را از سرامیک ها پاک کردم . رفتم پشت پنجره و از سمت نامعلومی انتظار کشیدم . بعد با غیظ ناخنم را انداختم زیر لایه های ضخیم چسب پهن و پنجره را از زمستان و حبس بیرون آوردم . سوز ریخت روی مچ دستم ، پنجره را به طرف بیرون هل دادم قفل کوچکش باز شد و از کوچه صدای مردی که داشت به زنی پشت تلفن ( سر پول )بد و بیراه می گفت شنیده شد . دو تا گنجشک از روی شاخه ی چنار بی برگ پریدند ،فکر کردم پس کی می خواهد برگ ِ نو کند ؟ هانیه زنگ زد و گفت بیا مجری برنامه ی پردیس کتاب باش مثل سال های قبل ، درخت هم می خواهیم بکاریم مثل سالهای قبل ، من به عبارت سال های قبل فکر کردم و به امسال . امسالی که به هر جان کندنی بود دارد تمام می شود . با خوب ها و بدهایش . با اکثر آدم ها که گرفت و گیری داشتم و داشتند مواجه شدم . با دو سه نفر که سر سنگین بودم سلام و علیک هایی اتفاقی بین مان رخ داد و خب فکر می کنم در این لحظه هر گوشه ی دلم که سنگین است دیگر بخش حسی خودم است که کامل و یا آن طور که باید حل نشده و طرفین مقابل هم از این بیشتر یا نخواسته اند یا استطاعتش را نداشته اند که مرا کاملا از رنجی که در آن گرفتارم کرده اند خلاص کنند . امسال را به کسی نزدیک تر بودم که دل بریده گی های من از زندگی را به امید دوخت و عشق . مرا به یاد خودم انداخت . خودی که پامال اندوه شده بود و لولیدن در شبانه روزهایی که مثل لبه ی چاقویی کُند می بریدند و آزار می دادند . قول داده ام در سال جدید کتاب هایم را به ناشر برسانم قول داده ام جنازه ی پایان نامه را از وسط همه چیز بردارم . قول داده ام با شعرهایم دوستی کنم . دیشب دوباره برای چندمین بار شاعران مسئول انجمن هایی خواستند که به جلساتشان بروم . مثل همیشه های این چند سال گذشته نگفتم نه ! نمی رسم ، نمی توانم یا ان شالله ِ الکی تحویل شان ندادم . فکر کردم که شاید بشود خودم را در جمع قرار بدهم . فکر کردم شاید بد نباشد دوستان خوبی از گذشته را دعوت کنم خانه و برای شان سوپ شیر بپزم و سالاد الویه درست کنم و چند جور دسر . به هانیه گفتم بچه ات را عصرهایی که هستم بیار نگه دارم برو به کارهای آخر سالت برس . فکر می کنم شاید وقتش رسیده باشد کمی فقط کمی از لاک انزوایم بیایم بیرون . زیاد نه ! می ترسم و بی اعتمادی ها و خو گرفتنم به تنهایی بیشتر از آن است که بی احتیاطی کنم و رفت و آمدهایی داشته باشم. همین دیشب که دعوت شده بودم خانه ی دوست خوب شاعری از همکاران ، به رسم ادب رفتم اما وقتی رفتم که دیر باشد و آن همه آدم را نبینم باز هم دم در توی پاگرد یکی دو تا از شاعران دهه ی هفتادی را دیدم .یکی شان در همان فرصت کم بی مقدمه احوال کسانی را پرسید که خب من در حال حاضر از آنها جدایم، یکی شان از شغلم پرسید ، یکی شان هم درباره ی اینکه شالم چه خوش رنگ است و این همه سال تکان نخورده ام که هیچ و ماشالله خوشگل تر و جوان تر هم شده ام ! گفت . شش سال بود هم را ندیده بودیم ،چطور من جوان تر شده بودم ؟ چایم را می خوردم صاحب خانه رفته بود لباس عوض کند . با من راحت و خودمانی ست . به این فکر کردم که گاهی مردم حتی شاعرترین شان اول ظاهر آدم را می بینند . چطور ممکن است تکان نخورده باشم وقتی در بد چرخ و فلکی سوار بوده ام ؟ وسط بد گرفت و گیرهایی بودم . از صاحب خانه شنیدم چند تاشان طلاق گرفته اند ، چند تاشان کتاب جدید داده اند ، چند تاشان حالشان خیلی خوب است . خب من نمی روم توی روی آدم ها بگویم تو تکان خورده ای یا نه . تکان ها را خط های پیشانی آدمها ، بی درخششی نگاه شان نشان می دهد و گلهای روسری نو نمی تواند هیچ غمی را پنهان کند هیچ تکانی را متوقف کند . به تکان ها به تکانه ها فکر می کنم چیزی در قلبم آماس می کند . به نوروز فکر می کنم به روزگاری که دلم می خواهد نو بشود . باید عطرم را عوض کنم باید ادامه بدهم به خاطر چیزهایی که هنوز هست ، دستی که می نویسد : یادت در لحظه لحظه های من جاری ست ، آن یکی عکس را به نیت تو از ساختمان فرسوده و آسمان بالا سرش گرفتم شاید سال دیگر خرابش کنند . به جای تو کمی نشستم و نگاهش کردم .