از زیر سنگ بهار بیاور
سرما دارد آخرین تقلاهایش را می کند تا بلاخره دستی از راه برسد و بهار را هر جور شده از زیر سنگ بکشد بیرون .ساعت صفر و پنجاه و یک دقیقه است . چند شب است از خانه ی همسایه بالایی صدای گریه ی سوزناک نوازد می آید .آخرِ سالی بچه کرده اند . مثل قمری های کم سن و سال دم دمای بهار بچه کرده اند و خوش حالند و سرگرم زندگی . از رفت و روب ِ بی وقفه ی خانه در این مدت خسته ام ، تنم درد می کند ، خوابم می آید و نمی دانم به خط آخر می رسد این یادداشت یا نه .دراز کشیده ام کنجی و می بینم نور زرد چراغ اتاق خوابشان افتاده روی دیوار پارکینگ . باران بر شیشه ی پنجره ضرب گرفته و صدای گریه ی بچه بند نمی آید .من این پایین بی صدا و آرام آخرین اشکهای امسالم را می ریزم و از عید شدن دلشوره دارم .خدا کند حالی سبک و احوالی آرام نصیب همه باشد . امشب از شیشه ی باران و بخار گرفته ی تاکسی دیدم چند نفر با شتاب از خیابان رد شدند و زندانی های آزاد شده شان را جلوی در زندان مرکزی خیابان تربیت ، در آغوش گرفتند . چشمهایم پر از اشک شد به راننده گفتم مگر این وقت شب هم زندانی آزاد می کنند ؟ گفت : شب و روز عید شلوغ است کارهای اداری ترخیص طول می کشد .آزاد بشوند بندگان خدا شب و روزش فرق ندارد خانم . گفتم : بله ،حق با شماست .گاز داد و از پل صیاد بالا رفت .من توی دلم به خدا گفتم مرا هم آزاد کن .از حصری که می دانم و می دانی .خدایا کمک کن . یا مُدبّر و یا مُحوّل!