بی بی عَذرا حسینی نژاد عنبران
مادر بزرگم مرد! مادر بزرگم عکسی شد کنار شمعدان های مسجد امیر المومنین . دیگر دست هایش نمی لرزد و سرطان منتشر شده در حنجره و ریه هایش ادامه پیدا نمی کند .مادر بزرگم وقتی مرد ، همان ساعت آنکه عاشقش هستم از آسمان آمد و در آغوشم گرفت . مادر بزرگم فکر همه چیز را کرده بود .پول درمان و دفنش را از حقوق بازنشستگی کارخانه ی فرش کنار گذاشته بود .گفته بود پسرهایش کدام مسجد را بگیرند که خیابانش برای ماشین های اقوام و دوستان جای پارک کافی داشته باشد .مادر بزرگم وقتی مرد اردیبهشت 9 روزه بود .لباس زرشکی گل ریز تنم بود ،دو شاخه گل سرخ توی دست هام ، یتیم شدم و باران به تفاریق می بارید .