من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

بایگانی

اسیر شدن در آزاد راه ها

دوشنبه, ۱۵ مهر ۱۳۹۸، ۰۱:۴۴ ب.ظ

 

 

ساعت هفت و نیم صبح ،حاشیه ی بلواروکیل آباد ،تاکسی پیش پایم ترمز زد . از صندلی عقب ، مرد جوانی پیاده شد تا من کنار دختری بنشینم که مانتوی سفیدبیمارستانی روی ساعدش انداخته بود و معلوم بود دانشجوست . سوار شدم مرد جوان بعد از من سوار شد و پنجره را داد پایین . راننده ومرد میانسالی که صندلی جلو نشسته بود ، گرم صحبت درباره ی نقص های دولت تدبیر و امید بودند ، جوری که انگار در یک میزگرد جدی تلویزیونی حاضر هستند و رادیو هم برای خودش زده بود زیر آواز کرمانجی .از وسطِ دو نفر نشستن در ماشین بدم می آید و اگر دیرم نشده بود حتما باز هم منتظر می ماندم تا یک ماشین دیگر گیر بیاورم و راحت بنشینم کنار پنجره یا نهایتا صندلی جلو . به زحمت گوشی ام را از جیبی که سمت مرد جوان بود بیرون کشیدم و مشغول جواب دادن به پیام عزیزی شدم . دختر دانشجو داشت با گوشی اش از این بازیهای جور چینی پر سر و صدا می کرد و به خودش زحمت نمی داد صدای بازی را خفه کند. یکهو تلفن مرد جوان زنگ خورد و با عصبانیت به آنکه آن طرف خط بود گفت : امروز تا شب نشده گیرش می ندازیم من دارم سعیمو می کنم چرا متوجه نیستین ؟. بعد گوشی را قطع کرد و تندتند شماره گرفت و بی هیچ سلام و علیکی گفت : برو توی دوربین های خیابان جلال نبش کوچه ی اول ببین دویست و شیش سفید امروز ساعت شیش و نیم رفته بیرون ازش یا نه ؟ آن که آن طرف خط بود ظاهرا جوابش مثبت بود چون مرد جوان گفت : زوم کن روی سرنشیناش بگو بهم . چی ؟ هر دو تا زنن ؟ بعد گوشی را قطع کرد و دوباره شماره گرفت و گفت : خروجی ها رو چک کنین ببینید کجاها رفته از دیروز و الان کجاست ، پاسخ را شنید و قطع کرد . بعد به جناب سرهنگ تلفن کرد و گفت : قربان داره می ره فریمان . خودشه فاطمه است ، سی و یک سالشه استعلام گرفتم با مادرشه ، می گیریمش . بعد یکهو به راننده گفت : نگه دار . راننده هاج و واج زد روی ترمز و میزگرد قطع شد و آواز کرمانجی تمام شد و دختر هنوز داشت با موبایلش آن بازی کوفتی را به مرحله ی بعد می برد . پول را از پنجره با شتاب داد به راننده و به سرعت برق از پله های زیر گذر پایین رفت . دلم می خواست می شد زنگ بزنم به فاطمه که حالا شماره ی پلاک ماشینش را هم از بس آقای پلیس مخفی تکرار کرده بود از حفظ شده بودم .دلم میخواست می شد زنگ بزنم و فراری اش بدهم . نمی دانم چرا حس می کردم کار بدی نکرده و صبح به این زودی دارد با مادرش از آزاد راه ِ مشهد، باغچه ، می رود به فریمان . شاید منظور او فرار نباشدشاید آن پلیسی که زوم کرد روی صورتش فاطمه را درست شناسایی نکرده باشد . نمی دانستم برای فاطمه ی ناشناس چه اتفاقی افتاده ، نمی دانستم کلاهبردار است یا قاتل یا جرمی را به گردنش انداخته اند . سوار تاکسی بعدی شدم و به اتفاق های ناگهانی که یک شبه زندگی آدم را از این رو به آن رو می کنند فکر کردم . به وقت هایی که خدا مثل پلیس مخفی ها زوم می کند روی آدم و ردت را می زند هر جا که باشی گیرت می اندازد چه آزاد راه مشهد باغچه چه وسط کویر لوت و لابد کسانی می دانند قرار است گیر بیفتی اما نمی توانند فراری ات بدهند . سوار تاکسی بعدی شدم و در ادامه ی پیام آن عزیز نوشتم : هیچ خبر،  ممنون ، صبح زیبای شما هم بخیر . 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۸/۰۷/۱۵
... دیگری

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی